زمانهیاست پر از خوف و شر؟ فدای سرت!
تو خوب باش، تمام بشر فدای سرت!
خشم را پايان بده، خون مرا فرياد كن
از شب و خفاشﻫﺎ جان مرا آزاد كن
بارانی بی وقتم
که خیابان ها درکم نمی کنند
هرشب هوای کوچه دلدار می کنم
دل را تسلی از در و دیوار می کنم
زنان بسیاری
لای موهای شان داغ فرزند بافته اند...
ما هفت روز تمام را منزل زدیم
و بال هیچ پرنده یی در ذهن ما خطور نکرد
برداشتهام کودکِ سرماخورِ خود را
بر روی خیابان زدهام چادُرِ خود را
دانای کار خود است طبیعت
خار میداند کجا بخلد...
دوباره مرکز آشوب و شور شر شدهای
تو پایگاه جهانی زور و زر شدهای
گل زعفران، گل زعفران
تنها تو حال مرا می فهمی و زنبورهای عسل...
بر پله نشسته ای با زیبایی ات
با کفشهای کتانی و ژاکت سبزت
زخم زخمم، ناگزیرم سنگ اما نیستم
صبر دارم میپذیرم سنگ اما نیستم