چه کسی جدایمان میخواست
دو درخت بلند قدیمی شاخه در شاخه را...
درود ای همزبان! من از بدخشانم...
همان مازندران داستانهای کهن...
کجا ميبرد آتش ريشۀ آويشن ما را
که از گل ها تهی می کرد صحن دامن ما را
چقدر خوب، روز ها سبزند زدنی نیست انفجاری نیست
موج وحشی خون شتک نزده است در و دیوارها اناری نیست
دوباره جاده به حلقت غبار می بخشد
به پای لنگ تو یک دشت، خار می بخشد
از بلخ تا نیشابُر از کابل به سمت قم
یک روز در قونیه سرگردان شبی در رم
خدا پاشید در جانش سحر را
به روی پاشنه چرخاند در را
شهریاری و شتربانی به یک دستور نیست
سرخوشیهای خم می در سر انگور نیست
«نمای بسته» ولی عمق ماجرا باز است
نه، بسته نیست نما، بلکه تا خدا باز است
خدا کند انگورها برسند
جهان مست شود...
شب غرق زوزه هاست، رمه بی شبان یله
یک بره در تا هجم چندین دهان یله
چنانکه بالِ پری را به یک مگس ندهد
جنون چشم سگت را خدا به کس ندهد