با دل خونین قلم از کربلا تا یاد کرد
واژه ها را روی کاغذ از لبش فریاد کرد
صد ساعت است صورت من درد میکند
خون در رگان غیرت من درد میکند
همسایهها!
ما از نگاههای مکررتان بر ریخت مهاجرمان میشرمیدیم...
ما میمیریم
تا شاعران بیمار شعر بگویند...
خستهتر از همیشه به راه افتاد
در چهرهاش، شعاع غصه نمایان بود
خيابان، ظهر خلوت بود و او پر موج و توفانی
قدم میزد خودش را غرق در افکار طولانی
عطر حضورت در زمین و آسمان جاری
فرزند خورشیدی و نورت در جهان جاری
مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
از شیشه های شهر کابل خون چکان پیدا است
آیینه های شهر مان هر روز عاشورا است
ما آستین ترمَه دوز یَک چَپَن بودیم
ما دست گرم شال دَور یَک یخن بودیم
باز بوی کربلا دارد زمین
مرگِ سرخِ پُر جَلا دارد زمین
احتیاط اهل مدینه، که فضا چون شام است
خارجی خواندن با طعنه، خودش دشنام است