کاش عاشق میشدی بر بی وفایی، مثل من
تا پشیمان میشدی از آشنایی، مثل من
هوس ندارم و در سینه آرزویم نیست
سکوت کردهام و شوق گفتگویم نیست
نباشی هر شوم یلدایه پاطو
قد از مه غم رفیق رایه پاطو
زمستان تر از آنم که بهارم را بگیری
از این بی چیزی ام دار و ندارم را بگیری
بهار خلسه ی فصلِ خزان من بودی
نسیم خوش خبر داستان من بودی
میکوشم به یاد بیاورم تو را چون گرمای آخر بهار...
چون خوشه سنگین از گندم در مزرعه کنار جاده...
میزد کنار خیمه پر و بال خواهرم
می رفت وقت آمدن از حال خواهرم
به كدام دل از اينجا به مسافرت برايم
كه در اين جزيره رگ و ريشه كرده پايم
ز دریا موج گوهر بار ناید
دهان بگشوده غیر از مار ناید
آرامش جان چشمهها خندهی توست
آیینهی رحمت و وفا خندهی توست
او ز یار مینالد؛ من ز رنج بییاری
کار میدهد دستم، آخِر، این خودآزاری
کاش کوری بودم! از ندیدنت دلشاد
گنگی که زبانت را نمیفهمد...