چیده ام سیب و انار و گل و گلدانی را
ببرد غصه و اندوه و پریشانی را
پاییز رفت و شب شب چله، زمستان است
بر روی جاده نم نم برف است و باران است
میان درد و تب و سرفه و نفس تنگی
رسیده ام به شبستان کاشی رنگی
این سال بلاخیز، چه پر زلزله طی شد
طوفان حمل بند نشد، بهمن و دی شد
میشوم در پنجههایت گم، چرا میرانیام
خستهام؛ جان خودم از اینهمه ویرانیام
چه وحشتی است که افتاده در جهان شما
نشسته اختر شومی به کهکشان شما
بادی نیامد تا باران هایِ شورَت را از مزرعه ببرد
و نسیمی که دست های قدیمی پدر را تازه کند...
چه بختی است ما را همش بد بیاری
چه رختی است ما را همش سوگواری
تو برگزیدهتر از شعری، تو آن اُبُهّت دریایی!
که در تجسم خود شعر است و در مخیّله، زیبایی
از برق چشمانت زمین و آسمان روشن
تا آمدی دنیای من شد ناگهان روشن
رفتی رها کردی مرا تنها، خداحافظ
تنها کس تنهایی ام، زهرا خداحافظ
انكارت می كنم اما تو هستی
مثل نفسهایی كه در سینه میاید و میرود...