از رشتهی جان بافتهام شال برایت
تا فصل خزان میکنم ارسال برایت
خیالت به چشمهای میماند روییده در دلم
تشبیهی چشمه سنت است...
غيرت عشق برآشفت، گُل از سنگ شكفت
صد افق رنگ بر اين گنبد بیرنگ شكفت
پیام مرگ و مردن را نیارید
نوید جان سپردن را نیارید
جز سر من بر سرِ هر که... برو بگذار دست
«خواهشن» ای زندگانی از سرم بر دار دست
صبح برخواستم از بستر رؤيا تنها
و نشستم به سر سفرۀ فردا تنها
امشب گناهکارترینم ای آسمان
زندانی زمان و زمینم ای آسمان
رفت هرکس بود، حالا در میانِ التهاب
بانگِ هل من ناصرش مانده است دیگر بی جواب
مبادا سر بمانی روی دست و دامن دیگر
بپیچی یا که مثل شال دور گردن دیگر
چنانکه میشود از دشتها سراب بلند
شدهست آه ازین سینهی کباب بلند
اين كرانه اين زمين و آب حق ماست
شعله هاى آفتاب حق ماست
پس از چنار، "تازه خبر"! نوبت من است
بر طبق اطِّلاعِ تبر، نوبت من است