بادی نیامد تا باران هایِ شورَت را از مزرعه ببرد
و نسیمی که دست های قدیمی پدر را تازه کند...
چه بختی است ما را همش بد بیاری
چه رختی است ما را همش سوگواری
تو برگزیدهتر از شعری، تو آن اُبُهّت دریایی!
که در تجسم خود شعر است و در مخیّله، زیبایی
از برق چشمانت زمین و آسمان روشن
تا آمدی دنیای من شد ناگهان روشن
رفتی رها کردی مرا تنها، خداحافظ
تنها کس تنهایی ام، زهرا خداحافظ
انكارت می كنم اما تو هستی
مثل نفسهایی كه در سینه میاید و میرود...
فارسی بود گریه ی پدرم
فارسی هست خنده ی پسرم
نیم رخساره گلگشت حافظ، نیم رخساره بستان سعدی
در بغل کوزهی شعر خیام، بر لبانش گلستان سعدی
فرصت رسیده یار بیا غصه سر کنیم
جغرافیای کهنهی غم را سفر کنیم
بريز اى اشك بارانى بهارانى دلم خواهد
بخند اى گل كه بستانى گل افشانى دلم خواهد
این چنین از بس که استغنای ما کم میشود
هر پدر گم کردهی فرزند مریم میشود
هر کجا مرز کشیدند، شما پُل بزنید
حرف تهران و سمرقند و سرپل برنید