آفتابی از گریبان سحر افتاده بود
نقش گام یک مسافر در سکوت جاده بود
ای همه صبح روشنم، عمر مرا تو کاستی
نیست نشان زِ مهرِ تو، جان پدر کجاستی؟
عاشق شده ام! هوای من بارانیست
دریاچه اندیشه من توفانیست
کجا شد آن شب و روزی که پنجره، جان داشت
بهار، عاشق بود و درخت، مهمان داشت
شمارۀ کوپن تازه یک صد و پنج است
و سهم هر سه نفر یک حلب غم و رنج است
اسیر خنجرم این آهن نمک نشناس
که پاره میکند این دامن نمک نشناس
سرهای تا پا خمشده از تاج میگویند
از کفر صله میبَرَند و باج میگویند
میخواستم غزل بسرایم؛ نمیشود
وز کنج اعتکاف برآیم؛ نمیشود
زندگی مثل باد میگذرد، برگها روی آب میریزند
برگها دانهدانه میشکنند، برگها بیحساب میریزند
بعد تو با درد با سیگار عادت میکنم
من که با آینده بالاجبار عادت میکنم
بیا به عاشقی و شعر متّهم باشیم
بیا بهانه نگیریم عشق هم باشیم
دوباره آمده در شهر نابِ آیینه
و زندگیش پر از آفتابِ آیینه