زبان گفتوگو گاهی تفنگ و گاه خودکار است
ولی با اهل خیبر ذوالفقار مرتضی کار است
بنا بر یک خبر اوضاع چشمان تو بحرانی ست
درون چشمهایت موجهای سبز زندانی ست
افکار من صد جای دیگر پرت شد اما
افتاد چون قندی درون قهوه ی تلخی
من که زاییدهی همین خاکم، ریشهی من که از خراسان است
من کجا را وطن بنامم پس؟ من که دار و ندارم ایران است
آغوش باز کردی اما کفن شدی
گهواره را نداده تکان، گورکن شدی
لعل ما مشترک است و دو بدخشان داریم
چند جسمیم جدامانده که یک جان داریم
برف آمده به قامت قحطی و انتحار
گلشا چگونه سر کند امسال تا بهار؟
امید گاهی به خانۀ ما میآید
به خندهاش بیدار میشویم...
ابر بهاره این همه باران نمی شود
قلب شکسته این همه سوزان نمی شود
ای کاش میان من و تو جوش محبت
آشفته تر از پیش شکوفان شود امروز
همیشه در تو بهار و پرنده میجویم
که با تو پنجرهای، بازگشته بر رویم
پرستوی نگاهت تا در این دل لانه می سازد
شراب چشم شهلایت مرا دیوانه می سازد