می کشد مشکپاره را بر دوش با دوچشم همیشه تر حلزون
می رود، رود اشک را بکشد با خودش دور، دورتر حلزون
دلم گرفته به کلی ز درس و دانشگاه
ز تختههای سفید و نوشتههای سیاه
من التماس کهنه ی یک باور، داغ گلوی زخمی یک مردم
که بر خلاف هرچه بد اقبالی، ایمان به چشمهای تو آوردم
قسمت این بود دلت از همه جا پر باشد
قلبت آماده ی یک چند تلنگر باشد
گیسوانم را به دست باد و باران دادهام
چشمهایم را به آغوش خیابان دادهام
بگذار چشمهای تو دریا شود پری
غرقِ نگاه پاک تو دنیا شود پری
خوشا کسی که عزیز و سعید میمیرد
میان معرکه او رو سپید میمیرد
دلم می خواهد این شب ها پریشان خودم باشم
کمی در خلوت آغوش دستان خودم باشم
خورشید گیاهان را خورده بود
ماه را... هرچه از خاک بلندتر را...
دقیقن همین که دلم را به سوی خودت می کشیدی
جمال خودت را همان جا به روی خودت می کشیدی
گاه بر خندهی بیهودهی خود گریه کنم
گاه بر فرصت فرسودهی خود گریه کنم
تقصیر من نبود
پاییز که از شاخه افتاد پرت شدم توی حیاطی جنگ زده...