لحظهها دیوانهگی خود را
با تار پوسیدۀ تعارف رفو میکنند
هرچند ز عالم جگری سوخته دارم
شادم که گلی هم چو تو اندوخته دارم
می میرم و به مرگ خودم گریه می کنم
ای زندگی برای تو کم گریه می کنم؟
شب مثل عاشقی که در اطراف ساحل است
عشق و فریب و بوسه و غم در مقابل است
تكانه دار ترین اتفاق افتاده
صدای سرد كسی در اتاق افتاده
توکلِ تو به عقلت، به حشمتت به زنیات
که شاد و زنده دل و یاغی و بزرگ بمانی
هر روز انتحاری و هر روز انفجار
سرخوردهایم و خسته از اینگونه روزگار
دیدندش و نشناختند اما علی را
دیدیم راه و رسم دنیا با علی را
سهم تو گلهای پیراهنت
با رنگهای تند و تیز و شرقی اش...
قبای مه چو به تن میکند، ستارهی شام
صلای بوسه به من میکند، ستارهی شام
بَرِکت ریخته در سفرهی بی نان از تو
ای که تعبیر شده معنی احسان از تو
دیروز اگر به دشت بلا لاله کاشتیم
امروز، چشم مرحمتی نیز داشتیم