زنان بسیاری
لای موهای شان داغ فرزند بافته اند...
ما هفت روز تمام را منزل زدیم
و بال هیچ پرنده یی در ذهن ما خطور نکرد
برداشتهام کودکِ سرماخورِ خود را
بر روی خیابان زدهام چادُرِ خود را
من و این گردش و دور و تسلسل های بی پایان
من و این روزگار مانده در بیداد یک طوفان
مانده ای خسته از ابهام سؤالی چون من
حس ناباروری، مه شده حالی چون من
دانای کار خود است طبیعت
خار میداند کجا بخلد...
دوباره مرکز آشوب و شور شر شدهای
تو پایگاه جهانی زور و زر شدهای
گل زعفران، گل زعفران
تنها تو حال مرا می فهمی و زنبورهای عسل...
بر پله نشسته ای با زیبایی ات
با کفشهای کتانی و ژاکت سبزت
زخم زخمم، ناگزیرم سنگ اما نیستم
صبر دارم میپذیرم سنگ اما نیستم
ای روزگار، غربت انسان چگونه است؟
دردِ غم و حکایتِ هجران چگونه است؟
دلبر برادر است، دلاور برادر است
شب آمده است و ماه منور برادر است