سال موش است و بشر، موش شده در غارش
دلخوش از آن که چه انباشته در انبارش
کدام کشف؟ کدامین شهود؟ کو الهام؟
بمیر شاعر بیچاره با چنین اوهام
زمان رسیده کنون بر مدار لبخندت
و رو به راه شده کار و بار لبخندت
صدا کردم تو را آوازهایم در گلو گم شد
میان وحشت شب در هیاهو هایوهو گم شد
چقدر گریه کنم غربت ماوایم را
غم ویران شدن میهن زیبایم را
تا چشم وا کردی به خود حیران شدی کابل
دیدی که در خون میتپی گریان شدی کابل
سیاهی آمد و پوشید چشم هایم را
و با طناب ستم بست دست و پایم را
کنار چای تلخم شعر با طنبور می چسبد
هوا سرد است و یک سیگار هم بد جور می چسبد
دلم شد کنده از دنیا بیرار بند دل مه!
مره اِشتی تک و تنها بیرار بند دل مه!
اینجا کابل است
شهر مه گرفتهی بارانی...
عشق روشن می کند رایانهی رویای من
می نشیند دل به پشت میز دفتر؛ جای من
آب و غربال باد درگیرند، سرِ گیسوی دختر آبان
ماندهام تا چه کار باید کرد با دو بیبند و بارِ بیبهمان