آیینه در چشم پریشانم مکدر شد
دنیا به زیر ابر بارانزای خود تر شد
زندگی قصهی غمگین زنی در بند است
وطنم خسته تر از مادر بی فرزند است
من آسمانی در بغل دارم
با تو جهانی در بغل دارم
میان درد و تب و سرفه و نفس تنگی
رسیده ام به شبستان کاشی رنگی
بیایم بشکنم دیواره ی سرخ حصارت را
بپیچم در گل مریم دل خنجر نگارت را
این سال بلاخیز، چه پر زلزله طی شد
طوفان حمل بند نشد، بهمن و دی شد
یک روز بی زوال به اینجا رسیدنیست
اینجا رسیدنیست، همانا رسیدنیست
میشوم در پنجههایت گم، چرا میرانیام
خستهام؛ جان خودم از اینهمه ویرانیام
ای وطن! شاید زعیم صادقی پیدا شود
عاقبت گوهرشناس لایقی پیدا شود
چه وحشتی است که افتاده در جهان شما
نشسته اختر شومی به کهکشان شما
شب را دچار صد گِله بودم، به جان تو
یا شعر نا تمام سرودم، به جان تو
بادی نیامد تا باران هایِ شورَت را از مزرعه ببرد
و نسیمی که دست های قدیمی پدر را تازه کند...