در مشت متاعی بهجز از خاک چی داری؟
در دام به غیر از خس و خاشاک چی داری؟
در جناقِ غروب
چاقو از دست مرگ میافتدش...
حالم گرفته، حوصله جیغ و داد نیست
دیوار و در حصار شده، ابر و باد نیست
زندگی را با ملال ذاتی اش
دوست دارم با غم افراطی اش
زندگی با تو مثل یک رویاست و تو آرامش و قرار منی
این چه زیباست در کنار توام و تو هر لحظه در کنار منی
نشسته ایم به دیدار صبح خانه ی تو
فدای گوشه ی لبخند مادرانه ی تو
چنان که جان شبی را سپیده میگیرد
غروب حال مرا نارسیده میگیرد
چه شد یک باره این باران نکبت از کجا شد ماند؟!
بلا پشت بلا پشت بلا پشت بلا شد ماند
ای از همه، خاموشترین، با تو موافق
آواز شوی، نیست طنین با تو موافق ...
شَرَنگ…شَرَنگ…
شام آخر بود...
هیولا شد غم بسیار عمرم
شکسته شاخهی پر بار عمرم
نشسته بر فرازِ بامِ تنهایی زنی
پوقانههای مست و رنگارنگ...