سحر در هالهای از شوق، بیدار است، میبینی؟
در آن سوی افق، شوری پدیدار است، میبینی؟
شد صدای هلهله از گنبد اخضر بلند
تا که شد دست علی با دست پیغمبر بلند
کاش صحنه برگردد مکه با شما باشم
دوربین عکاسان بر کجاوهها باشم
زبان گفتوگو گاهی تفنگ و گاه خودکار است
ولی با اهل خیبر ذوالفقار مرتضی کار است
در سكوت خواهشین این اتاق شرمگین
میوزم چون شعر بر دامان لبهایت، ببین
برو به پیش نگاهش ببار دیوانه!
برو برو که نداری قرار دیوانه!
بنا بر یک خبر اوضاع چشمان تو بحرانی ست
درون چشمهایت موجهای سبز زندانی ست
افکار من صد جای دیگر پرت شد اما
افتاد چون قندی درون قهوه ی تلخی
من که زاییدهی همین خاکم، ریشهی من که از خراسان است
من کجا را وطن بنامم پس؟ من که دار و ندارم ایران است
اسپند بلا بند... بلا بند نمیشه
یا بند به این شیوه و این فَند، نمیشه...
آغوش باز کردی اما کفن شدی
گهواره را نداده تکان، گورکن شدی
لعل ما مشترک است و دو بدخشان داریم
چند جسمیم جدامانده که یک جان داریم