روزها رفت و من از عشق تو لبریز شدم
همسفر با دل افسرده ی پاییز شدم
شکسته سقف رویاهام، در و دیوار... ویرانم
به حلقومم رسیده در تب و تاب نفس، جانم
یاد کن یاد از این آدمِ آزرده رفیق
غمِ دوریِ تو را دل به کجا برده رفیق
دیشب ستاره یی شکوفۀ اندوهش را
روی دریاچۀ کبود آسمان رها کرده بود
با یک زنی در او بلد یک روز نی یک روز
دو میشود یک تا عدد یک روز نی یک روز
بخند ورنه زمستان به جز ملال ندارد
ملِون است هوا هیچ اعتدال ندارد
به دستِ جهلِ تبر سرو بر زمین افتاد
که عقل، اصلِ خودش را نميبرد از یاد!
دشوار شد نفس که هوا را شکستهاند
آواز عاشقانهی ما را شکستهاند
هیچ دانی؟
این صبور سنگ فلاخن پریده در شط شب...
لخشانی یال بر چرم پوست
و سفیدی رنگ در تسمه های بافته...
مانند بارانی که می شوید غباری را
اندوه و دل تنگی قلب بیقراری را
بعد مدت ها که آمد مثل من عاشق نبود
گرچه عاشق بود اما عاشق سابق نبود