زندگی مثل باد میگذرد، برگها روی آب میریزند
برگها دانهدانه میشکنند، برگها بیحساب میریزند
شب است و شعر می زند شرر به لحظه های من
ز شوق شانه می کشد به رشته صدای من
غرور رفته از میان عقاب پر کشیده است
چه زخم تازه ای به جان ما تبر کشیده است
بعد تو با درد با سیگار عادت میکنم
من که با آینده بالاجبار عادت میکنم
بیا به عاشقی و شعر متّهم باشیم
بیا بهانه نگیریم عشق هم باشیم
دوباره آمده در شهر نابِ آیینه
و زندگیش پر از آفتابِ آیینه
پیکرت یادگار "سلسال" است، مرد دوران سرکش تاریخ
جذبه ات شعله های "شهمامه"، که نهان کرده آتش تاریخ
بیا بنشان به لبهایم نگین یک تبسم را
سکوت تلخ را بشکن بیا سر ده ترنم را
خسته بودیم و باز میرفتیم
سوی مرگ این مسیر جریان داشت
آخ دستی که به موهای گروگان بند است
رگ نه ساله لطیف است و به آن، جان بند است
از چشمهای شما اتفاق میافتد
تکرار احساسی از آرامش...
این بار میرسد خبر از رادیو دری
آغاز جشنوارهی انگور در هری