درون خلوت خود کرده ماه سر در چاه
و در سیاهی شب قصه ی سحر، در چاه
شروع شعر رمانتیک...جان من، محبوب!
عزیز من، نفس من، تو ای سراپا خوب!
باز آتش گام در گام تبر
راه بر خرگاهِ کاجی میزند
او را نه بد نه خوب فقط ماه میکشم
او را غم یک آدم خود خواه میکشم
نشسته برف پیری روی مویت، دلم میخواست تا باران بگیرد
تنت از خستگی خرد و خمیر است، بیا تا خانه بوی نان بگیرد
من هیچوقت به مرگ تو راضی نمیشوم
حتی برای مدت کوتاهی...
جامانده روح دختران، آنسوی دروازه
دنیای سبز و بیکران، آنسوی دروازه
نگاهم میکنی و میشود اعجاز بیتردید
جهان گردیده از چشمان تو آغاز بیتردید
بزن جرقه، برقصد خیال در آتش
شود مشاهده ققنوس و بال در آتش
قطب شمالم، بهار ندارم
کوه یخم، برگ و بار ندارم
لب نه، دهان نه، كام و زبان نه، سكوتِ محض
آرامِ جان نه، جان نه، جهان نه، سكوتِ محض
جغرافیای چهرۀ تو از همه سر است
در وصف تو غزل ننویسیم بهتر است