مردی که در بامداد مرد
بغض سال ها تنهایی تکه تکه در تنش تکید...
اگر دوباره بیایی، اگر دوباره بیایی
اگر دوباره نگاهی به هستیم بگشایی
نوروز دختریست در بلخ
در قامت یک گل سرخ
نوروز را، با هفت میوهاش، با هفتسینِ ساکتِ سکون
در ساقههای سرمازدهی سترون، بر سفرهی سالهای سرد...
شکوفهها ز عشرت بهار میدهد خبر
ز رقص رنگرنگ شاخسار میدهد خبر
هله غیچک* هله آواز که نوروز آمد
هله اَی شادی دَم ساز که نوروز آمد
در آینه عکس جمال تو خوش است
وزدیده خود خواب و خیال تو خوش است
بهار آمد بساط سبزه افکند
زمستان را لباس ژنده برکند
شب است و مشعل شیدایی دعا روشن
شبیه ماه دو دست بلند ما روشن
نیست شوقی که زبان باز کنم از چه بخوانم؟
من که منفور زمانم، چه بخوانم چه نخوانم
سر بزن اینجا هوای تازه استشمام کن
جادهای تنهاست اینسوها هوای گام کن
من “زندهجان”ی زیر آوارم
که بخت من روی گسل خفته