ذهنم تو را همیشه به تصویر می کشید
دردی عمیق در سر من تیر می کشید
می کشد مشکپاره را بر دوش با دوچشم همیشه تر حلزون
می رود، رود اشک را بکشد با خودش دور، دورتر حلزون
من التماس کهنه ی یک باور، داغ گلوی زخمی یک مردم
که بر خلاف هرچه بد اقبالی، ایمان به چشمهای تو آوردم
قسمت این بود دلت از همه جا پر باشد
قلبت آماده ی یک چند تلنگر باشد
گیسوانم را به دست باد و باران دادهام
چشمهایم را به آغوش خیابان دادهام
بگذار چشمهای تو دریا شود پری
غرقِ نگاه پاک تو دنیا شود پری
خوشا کسی که عزیز و سعید میمیرد
میان معرکه او رو سپید میمیرد
دلم می خواهد این شب ها پریشان خودم باشم
کمی در خلوت آغوش دستان خودم باشم
خورشید گیاهان را خورده بود
ماه را... هرچه از خاک بلندتر را...
دقیقن همین که دلم را به سوی خودت می کشیدی
جمال خودت را همان جا به روی خودت می کشیدی
آی دیدار صبح ناپیدا
چشم بر راهان واههی شکوفایی تو...
گاه بر خندهی بیهودهی خود گریه کنم
گاه بر فرصت فرسودهی خود گریه کنم