شبی که قصه فانوس و باد میگفتند
چراغها همگی زنده باد میگفتند!
بیست سال است به دامان شما چنگ زده
در دوراهیّ جهان دخترک جنگزده
هر کی را خواهی عزیز گردانی
و هر کی خواهی ذلیل گردانی
آشتی سیب بهشت است برای چیدن
من و تو زنده به این یک دو نفس خندیدن
پس از یک ماه، دور سرفرازی
فرود آورد پا، ماه حجازی
کارگاه بتگری از چشم تو آغاز شد
همزمان پیغمبری از چشم تو آغاز شد
سمند خوش قدم من، سپید پیشانه!
ببر مسافر خود را به مقصد خانه
تنور حادثه امشب شراره خیز شده ست
و زنگ خورده ترین تیغ فتنه تیز شده ست
ز چشمه سار افق، خون تازه می جوشد
سپاه شب پی قتلِ ستاره می کوشد
وقتی نبود عاشقی دنیا چگونه بود؟
دنیا تهی ز عشق خدایا چه مینُمود؟
وظیفهییست بهدوش من انتقال شما
که هست فکر منی خسته چرخبال شما