در میان کوچهها عطر اقاقی ریخته
خاطرات تلخ را کنج اتاقی ریخته
خوب من خود را چه زیبا در دلم جا کرده ای
ماه واری در دل این برکه بلوا کرده ای
بهار رنگ ندارد به پیش دامن تو
به رقص آمده است آفتاب در تن تو
بیکعبه گشت مکه ابابیل را بگو
فرعون سالم است برو نیل را بگو
در آسمان تلألؤ ماه و ستاره است
هر تکه ماه، دستِ یکی ماهپاره است
خورشید، ماه، ماهی و انسان سیاهپوش
دریا و کوه و دشت و بیابان سیاهپوش
صبح تاریکی که جان آتش گرفت
کهکشان در کهکشان آتش گرفت
اما نمی دانی چه شبهایی سحر کردیم، کابل جان
زان روز یا آن شب که بی از تو سفر کردیم کابل جان
عجب چشم سیه دارد خمار این دختر هندو
که آتش می زند در هستی ام با جنبل و جادو
نوشت عاشقم از شوق پر در آوردم
چقدر بوسه در آغاز دفتر آوردم
خیابان ها افسرده بودند
پیاده روها محکوم به مرگ...
از همان روز که از دامن مادر آمد
از همان ساعت که دایه دم در آمد