
داستان کوتاه «پرواز»
دانه های برف آرام و رقصان خاکسـتری آسـمان را بـه خاکسـتری آسـفالت خـاك گرفته وصل می کردند. بعضی شان روی شاخه های لخت و خاکستری
دانه های برف آرام و رقصان خاکسـتری آسـمان را بـه خاکسـتری آسـفالت خـاك گرفته وصل می کردند. بعضی شان روی شاخه های لخت و خاکستری
چشم هايم را ميمالم و دوباره به همان طرف ميبينم؛ تابلو، هنوز سر جايش است. اينبار، تابلو حقيقی به نظر ميرسد؛ شايد حقيقت همان تابلوييست
غچی ها در وسط آسمان و زمین چرخک میزدند و دم جانبخش و عطر آگین بهار به بالهای کوچک شان جانی تازه میداد. دخترکان در
سیزدهم اسد، هوا به شدت داغ و آفتاب تموز سینه کش کف حولی را سوزان کرده بود. امین در بالا خانه خوابیده است و خورشید
ساعت اول تمام شده بود، ساعت دوم استاد نيامده بود. بچه ها به تالار رفتند که در برنامه ی افتتاحيه ی نمايشگاه کتاب افغانستان و
خیره مانده ام به رادیوی پدربزرگ کدام موج بود که او را با خود برد…. خوشبین هروی مکالمه ها را با لهجه هراتی بخوانید. لطفاً
ــ شب ــ چشمم را باز میکنم. میان انبوه درخت گیر افتاده ایم. اینجا دریای درخت هاست. ما کف دریا هستیم. از شدت شب، درخت
ماهگل چانهی کوچک و استخوانیاش را که بین دستهای لاغرش گذاشت، فکر کرد چند وقت گذشته از اولین روز بیعقلی؟ یادش نمیآمد حسابش از دست
مامایم[1] ریش های سیاه بلندش را در آینه ی گردِ درِ قوطیِ نسوارش[2] نگاه کرد، به ریش هایش دست کشید، قوطی نسوار را باز کرد
با صدای زنگ تلفن از جا میپرم. دسته ی ریش تراش را توی روشویی رها میکنم. فورا به ساعت نگاه میکنم، مثل همیشه راس ساعت
نشستن لب پنجره کار همیشگیاش بود. پدرجان همین بهار دیوار اتاق را دوباره از نو رنگ کرده بود و وقتی از محبوبه پرسیده بود جان
پلیس جوان جمعیت را از پیش دروازه ی حیاط زیارت پس زده و آمر پلیس را راه داده بود، دروازه را به پلیسهای دیگر سپرده