
داستان کوتاه «زندگی من»
آن روز بعدازظهر، خسته از تمام کلاسها و دوره های واقعی و مجازی و همه شغلهای پاره وقت و نیمه وقتی که طی کرده بودم
آن روز بعدازظهر، خسته از تمام کلاسها و دوره های واقعی و مجازی و همه شغلهای پاره وقت و نیمه وقتی که طی کرده بودم
همین که از در دانشگاه بیرون آمدم نزدیک بود بروم زیر کامیون از ترس موهای بدنم سیخ شده بود این روی تنم حس میکردم. پدرسگ
پاهایم!! انگار داشتند خفه می شدند و له له می زدند برای نفسی تازه کردن. پله ها را بالا رفته بودم. وقتی در را باز
قبلا پرسیده بود: یعنی تو دوستم نداری؟ نگفته بودم! نه، نگفته بودم آره. نفس کشیده بودم بی آن که سرم را برگردانم طرفش. همین دوساعت
شب ادراری هایم شروع شده. مادرم عقیده دارد به خاطر ماه های آخر بارداری است. اما من میدانم دلیل دیگری دارد. ساعت زنگ دار را
ساعت دوازده دقیقاً ساعت دوازده و همین چند دقیقه بعد منفجر خواهد شد و نمیدانی چی منفجر خواهد شد؟ تیك تاك، تیك تاك، تیك تاك….
لش سگ چهار روز كنار سرك افتاده بود. سگ پوندیده بود. بویش میپیچد به هوا. آدمها هم بیپروا میگذشتند، از بینیشان میگرفتند و گاهی تف
کنار جاده ای بزرگ دو درخت کاج کنار هم زندگی میکردند و از زیر زمین ریشه هایشان به هم بافته شده بود. باد که میوزید
گلشهر یک زن مرد دارد آن هم ننه علی اسپندی است. البته زن زیاد است، اما کسی به پاچه های بر زده و کفشهای کتانی
غلام سخی بسیار آدم کارگر بود. او ساده دل و با ایمان هم بود. یک روز صبح زود از خواب بیدار شد، نمازش را خواند
روز سوم پدر حبیب الله، حاجی ناظر، از بست نشستن جلوی در خانه کربلایی رضا خسته شد. محکم با مشت در خانه را کوفت. زن
كلكین اتاق باز است. سیدحاجی صدای مردها را می شنود و چشمانش می چرخد به سمت در حاولی. میبیند كه نبی زوار چیزی را به