داستان کوتاه «باور»

داستان کوتاه «باور»

باد تندی درحال وزیدن است اما دلش نمی خواهد در برابر نیروهای طبیعت کم آورده باشد. در مقابل وزش های تند و ناسازگار راست می

داستان کوتاه «زندگی من»

داستان کوتاه «زندگی من»

آن روز بعدازظهر، خسته از تمام کلاس‌ها و دوره های واقعی و مجازی و همه شغل‌های پاره وقت و نیمه وقتی که طی کرده بودم

داستان کوتاه «ببینم چی میشه»

داستان کوتاه «ببینم چی میشه»

قبلا پرسیده بود: یعنی تو دوستم نداری؟ نگفته بودم! نه، نگفته بودم آره. نفس کشیده بودم بی آن که سرم را برگردانم طرفش. همین دوساعت

داستان کوتاه «خانه مهتاب»

داستان کوتاه «خانه مهتاب»

شب ادراری هایم شروع شده. مادرم عقیده دارد به خاطر ماه های آخر بارداری است. اما من میدانم دلیل دیگری دارد. ساعت زنگ دار را

داستان کوتاه «تيك تاك»

داستان کوتاه «تيك تاك»

ساعت دوازده دقیقاً ساعت دوازده و همین چند دقیقه بعد منفجر خواهد شد و نمیدانی چی منفجر خواهد شد؟ تیك تاك، تیك تاك، تیك تاك….

داستان کوتاه «لش سگ»

داستان کوتاه «لش سگ»

لش سگ چهار روز كنار سرك افتاده بود. سگ پوندیده بود. بویش می‌پیچد به هوا. آدمها هم بی‌پروا می‌گذشتند، از بینی‌شان می‌گرفتند و گاهی تف

داستان کوتاه «همسایه ها»

داستان کوتاه «همسایه ها»

کنار جاده ای بزرگ دو درخت کاج کنار هم زندگی میکردند و از زیر زمین ریشه هایشان به هم بافته شده بود. باد که میوزید