
داستان کوتاه «پنجاه نفر»
پنجاه نفر… گفتنش آسان است گفتنش… پنجاه خانه بدون مرد شدن می دانی یعنی چی؟ خودتو فردا اگر کشته شوی کسی هست بالای سر زن
پنجاه نفر… گفتنش آسان است گفتنش… پنجاه خانه بدون مرد شدن می دانی یعنی چی؟ خودتو فردا اگر کشته شوی کسی هست بالای سر زن
تابستانِ (1395) بود، رفته بودم برای تعطیلی در دامنههای هندوکش. تابستانها هوای آنجا خیلی خوشگوار است. از هر قُل و درهای رودی جاری است و
جنازههایمان را از بین چاه كشیدند و همراه خودشان بردند. بعد از چند روز، پایْ كه رویمان مانده شد، بیدار شدیم. گفتم: «ما را یافتند.»
دراز کشیدن در وان پر از آب، سر را زیر آب بردن، تا صد شمردن، هیچ حاصلی ندارد جز اینکه کف روی موها میریزند توی
نزدیک ظهر بود. وانتی آبیرنگ توی کوچه ایستاد. صدای بلند نوحه از توی وانت تمام کوچه را پر کرده بود. سه مرد سیاهپوش پیاده شدند
مادر مرضیه از دامادش در جواب «ای کاش مرضیه هم پسر میبود.» پاسخ شنید: «اگر مرضیه هم پسر به دنیا می امد احتمالا مثل پسران
جوانک لاغر اندام با چابکی روزنامهها و مجلات آن روز را روی پیشخوان دکه مرتب میکرد. به داخل دکه رفت و درحالیکه یک دستش را
فضا از بوی تند وایتکس و الکل پر شده بود. این تجربه ی تکراری و ناخوشایند، همیشه اضطراب و دلشوره ام را دو چندان می
بوی بنزین میآید. بوی نفت چندین ساله. بوی چراغ نفتی مادربزرگ و بوی خون. احساس میکنم خوندماغ شدهام. همیشه از خوندماغشدن میترسم. از اینکه نصف
بخار آب آرامآرام از دهانۀ لولۀ کتری سیاه روی بخاری بالا میرفت، انگار که از حرارت مطبوع شعلههای آتش در خلسهای عمیق فرو رفته باشد
نگاهم میرود به عقربهها. سهونیم بعدازظهر است. یکساعتی هست که سر سفره به انتظارش نشستهام. میلی به غذا ندارم. دو بشقاب پر را برمیدارم ,
در همه سهسالی که از ازدواجمون گذشته، این اولینباریه که بیشتر از ده دقیقه ساکته و من حرف میزنم. حالا منم ساکت شدم. تنها صدایی