داستان کوتاه «روسری فروش»

داستان کوتاه «روسری فروش»

«سوا کن، جدا کن، پول نداری نگا کن…» ادامه تبلیغاتم که شامل حراج حراج گفتن های کشدار است توی گلویم میماند. آستین های تا زده

داستان کوتاه «‌آل خاتو»

داستان کوتاه «‌آل خاتو»

عزیز بود و سنگ موم، قریه ای که همه دنیایش بود. یک یک تخته سنگ‌ها و درخت‌هایش را میشناخت در رودخانه اش آب بازی ها

داستان کوتاه «بازی»

داستان کوتاه «بازی»

پشت گوشی اولین چیزی که از من پرسید این بود.«یک یا دو. کدوم یکی؟». در آن لحظه کمی مکث کردم و در حالی که صدای

داستان کوتاه «باران می بارد»

داستان کوتاه «باران می بارد»

برگ ها می ریزند. سردم است. نفیسه صبح گفت:«به نظرم حالت خوب نیست. رنگت حسابی پریده. چرانمی مونی خونه و استراحت نمی کنی؟» توی ایستگاه،

داستان کوتاه «شش انگشتی»

داستان کوتاه «شش انگشتی»

مرد داخل قاب عکس می خندد. سیگار زیر لب گذاشته است. دودش را به بیرون از قاب پف می کند. دستار سفید و سیاهی بر سرش

داستان کوتاه «پنجاه نفر»

داستان کوتاه «پنجاه نفر»

پنجاه نفر… گفتنش آسان است گفتنش… پنجاه خانه بدون مرد شدن می­ دانی یعنی چی؟ خودتو فردا اگر کشته شوی کسی هست بالای سر زن