
داستان کوتاه «داستان ناتمام»
پاهای پسر جوان رکاب بایسیکل را می چرخاند. از سرک های گلی و دکان های قصابی که لاشه ی گاو یا گوسفند لاغری را بر
پاهای پسر جوان رکاب بایسیکل را می چرخاند. از سرک های گلی و دکان های قصابی که لاشه ی گاو یا گوسفند لاغری را بر
«سوا کن، جدا کن، پول نداری نگا کن…» ادامه تبلیغاتم که شامل حراج حراج گفتن های کشدار است توی گلویم میماند. آستین های تا زده
عزیز بود و سنگ موم، قریه ای که همه دنیایش بود. یک یک تخته سنگها و درختهایش را میشناخت در رودخانه اش آب بازی ها
دانه های سفید برف آرام و آرام بر زمین فرود می آمد و همه جا را سفید پوش می کرد. با هر بار نفس کشیدنش
در پانزدهمین روز تیر ماه سال 1368 مثل هر روز صبح با صدای مرغ و خروس های آقای برمکی از خواب بیدار می شوم، به
به محض رسیدنت مادر بزرگ فوت کرد. عمویت می گوید تو عزراییل هستی بودنت باعث عذاب. سرت را پایین می گیری به پوتین های پر
پشت گوشی اولین چیزی که از من پرسید این بود.«یک یا دو. کدوم یکی؟». در آن لحظه کمی مکث کردم و در حالی که صدای
برگ ها می ریزند. سردم است. نفیسه صبح گفت:«به نظرم حالت خوب نیست. رنگت حسابی پریده. چرانمی مونی خونه و استراحت نمی کنی؟» توی ایستگاه،
ترانه، خیلی کم خوراک بود. مادر کلان دید که قدش بلند نه رفته و رخساره هایش مثل گل ها سرخ نیست و وقتی كه به
چشمانش را باز می کنند و چسب دور دهانش را می کنند با کنده شدن چسب ته مانده های ریشهای نازکش هم کنده می شود
مرد داخل قاب عکس می خندد. سیگار زیر لب گذاشته است. دودش را به بیرون از قاب پف می کند. دستار سفید و سیاهی بر سرش
پنجاه نفر… گفتنش آسان است گفتنش… پنجاه خانه بدون مرد شدن می دانی یعنی چی؟ خودتو فردا اگر کشته شوی کسی هست بالای سر زن