من زنده ام با گلوله یی در قلبم
دونده یی در اطراف دیورند...
باید عاشق باشد
که زمستان آمده را نفهمد
یارای جنبش از پر و بالش درآورده
سودای پویش از خط و خالش درآورده
و خوب یاد گرفتم که کور و کر باشم
همیشه در دل این شهر، باربر باشم
تا تبر باشد دبیر انجمنهای شما
هست قد سرو ما و سرزدنهای شما
ای گل! تو را گلدان روی میز خواهم شد
یک عمر، از تنت لبریز خواهم شد
قطرههای اشک در اندیشه دریا شدن
چشمهای پر گناهی در تب بینا شدن
شبانگاهی که در قُم مژدهی شیراز دادندم
تو گویی نیک کِرداران رها کردند از بندم
شکر، خوبم، نفسی بازدم و دَم دارد
سفرهای هست؛ اگر بیش اگر کم دارد
این خانه را پر کردهای از یاسمن، نورا...
ای غنچهی زیبای من، دنیای من، نورا...!
شیرینا قند یزدی از بلندای مَه رویت
مگر کم می شود تا من ببینم روی دلجویت