این روزگار نحس به مانند یک غم است
هرچه زمانه بر سرم آورد ماتم است
خواست سوی من بیاید کوچه تا بنبست رفت
تاکسیران خستهگیهای مرا دربست رفت
من خستهام به آیه قرآن هرات جان
من خستهام به جان تو از جان هرات جان
شب شب یلداست، یلدا در جنوب
سمت خواب یک کوالا در غروب
دست و آتش و دیوار؛ برق صورت حورا
ماه میشود تکرار، چشمهای شببو را
شب را سفید کرد و سحر را سیاه کرد
سقف آمد و دهانهی در را سیاه کرد
بستر خارزار من کابل، قلب پر انفجار من کابل
گریه و میز کار من کابل، جای خالی یار من کابل
من گم شدم، تو گم شدی، او بیگمان گم شد!
نامش چه بود آرامشی که ناگهان گم شد؟
ما درختان سرو یک باغیم، یا دو تا گل که در دو گلدان است
ما دوتا، شعبه های یک رودیم ما دو تا را دو جسم و یک جان است
خوابیده در آغوش خودش دختر جنگل
احساس قدم می زند آن سو تر جنگل
خاموش، روشن باز هم... هی میشود خاموش
خورشید من دارد پیاپی میشود خاموش
با سنگ هوس شیشهی انگور شکستند
جام عسل و جامهی زنبور شکستند