برگرد سوی خانه، برای تو، دیر نیست
«بیگانگی» غمی است که درمانپذیر نیست
تاریخ این حکایت حزن آلود، درمانده از کشاکش دورانها
با سطرهای غم زده میگوید از سرگذشت تیره انسانها
بی نگاهت... بی نگاهت... مرده بودم بارها...
ای كه چشمانت گره وا می كنند از كارها
چه زیبا می شود خندید مهرت را
چگونه می توان سنجید مهرت را
در تداوم میعاد های وارونه
صلابت گریز را گم کرده ام!
دمید از چار سویت مشعل صبح و سحر شاعر
درختی ماه را پیچیده بر دور کمر شاعر
هزار سال طول کشید
تا به اینجا برسیم...
كیام من، که با زمزمۀ باد میخوانم،
شرشر آبم یا که سکوت یک کوچه خلوت؟
باز کن در که به جان آمدم از دربدری
زندگی می گذرد یا شده ام من گذری
فقط نه سرخ شد از خون هل اتی کوچه
که شرم داشت از آن طرفه ماجرا کوچه
خبر داری چهل سالم شده یار
اجل پیگیر احوالم شده یار
باد از هر ویرانه ای كه بگذرد
لشكری در صدای اوست...