و عاقبت به حضور بهار پی بردیم
به عطر گمشدهی روزگار پی بردیم
آسمان برف و مه و صاعقه را کرده گسیل
یا خدا مرگ فرستاده به مرد و زن ایل؟
چارسو درخشیدن گرچه کار خورشید است
کوچه جماران هم در شمار خورشید است
دویدهام از پی تو بیسر، چه جستوجویی چه افتوخیزی
و تو چنان آهوان وحشی، ز سایهام نیز میگریزی
لهجهام درّ دری اما زبانم پارسیست
روح من شهنامه است و جسم و جانم پارسیست
هر بیوطن به یاد وطن گریه میکند
مرغ اسیر پشت چمن گریه میکند
سروگونه سالها در استقامت سوختیم
پیش امواج جهنم پر صلابت سوختیم
کتان در دوکدان گنجشک بر ترقوه بگذارم
و لالا شوم کودکان خیزرانیام را...
من حاصل پیوند گلهای بهارم
من مادرم را مثل بابا دوست دارم
چون درخت، ایستاده میمیرم
شبح مرگ در کمین من است
در سکوتی که سایهگستر بود
یک سپیدار داشت جان میداد
شادی؛ درامهایست که پایان گرفتهاست
غم؛ فیلنامهایست که جریان گرفتهاست