شمارۀ کوپن تازه یک صد و پنج است
و سهم هر سه نفر یک حلب غم و رنج است
اسیر خنجرم این آهن نمک نشناس
که پاره میکند این دامن نمک نشناس
می خواهم آوازی بخوانم تلخ، اندوه جان را کاهش تن را
از سال هایی که گرفت از من چشمی به رویت باز کردن را
عجب آرامشی می آورد یاد تو، جانم یار
الهی پُر شود از عطرتو هرکوچه و بازار
سرهای تا پا خمشده از تاج میگویند
از کفر صله میبَرَند و باج میگویند
یادم هنوز است
آن شب که فطرتم دست اش کشیده بود...
به شهر گام زنم با خود که شهر شهرهٔ من باشد
که گاه از من ویران است وَ گاه باغ و چمن باشد
مهمان یادهای تویم در دوام شب
بسیار همزبان تویم من به کام شب
میخواستم غزل بسرایم؛ نمیشود
وز کنج اعتکاف برآیم؛ نمیشود
زندگی مثل باد میگذرد، برگها روی آب میریزند
برگها دانهدانه میشکنند، برگها بیحساب میریزند
شب است و شعر می زند شرر به لحظه های من
ز شوق شانه می کشد به رشته صدای من
همین اقلیم عشق اندود هم دیگر نمیخواند
و تقویمی که از من بود هم دیگر نمیخواند