حق میدهی به من که بمیرم، ضروری است
این شهر در گرفته، گرفتار کوری است
کاش اندوه شکلی می داشت
تا می شناختمش در خیابان...
حالا که میباشد ردیفم دوستت دارم
ای خوب! ای پاک و ظریفم! دوستت دارم
علاوه بر تجاوز بر سکوت
باد با خود برده است عطر گلهای مصلوب را...
بزرگ بود و سواره، پر از صلابت و جولان
به سان ابر که بر گرده یال ریخته لخشان
به دریا که نگاه می کنی محبوبم
دریا نیز به زیبایی تو نگاه می کند
قسم به چشم، نه چشمِ سیاهِ معمولی
که کافی است برایم نگاه معمولی
نیامدی و زمانه، زیاد زخمم زد
همیشه منتقد و انتقاد زخمم زد
چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمیدانم
نه ترسا و یهودیم نه گبرم نه مسلمانم
انتظار انتظار شیرینی است، گرچه که بیقرارمان کرده است
گرچه مانند گریه های غروب، سخت بی اختیارمان کرده است
دنیا تورا دگر به جهانت نمیدهد
آرامشی به روح و روانت نمیدهد
از مرز رد شدی، وطن تو زبان نداشت
یا داشت، هیچ حرف برای بیان نداشت