خدا برای خودش آفریده دنیا را
نه بهر هیچ که پر پر کنند گل ها را
ماه سال میشود و سال خراب
ابرها را جای خالی دستی گذاشته است اینجا...
شهد لب های تو بسیار است و بی حد می شود
سرخی اش بین دهان من زبانزد می شود
در تلاش افتاده تنهایی که تسخیرت کند
با جهان پر جدال تازه درگیرت کند
به چشمانت نمیآید که اهل این زمین باشی
گمانم شهروند آسمان چندمین باشی
در پرانتز این جهان آتشفشانی ام
كه قانون تروریسم را به فاز سوم می برد...
پیرهن شد تا بماند در امان، پوشیدم اش
تشنه بودم، از خجالت آب شد نوشیدم اش
مسافری که غریبانه راه می افتد
ز دستهای منِ اشتباه می افتد
تو را میشناسم
تو را دیده بودم در خوابهایم...
خیالات خودش را خسته و بی حال می بافد
به یاد کودکش امشب زنی که شال می بافد
نیاسودم که غیر از آفت گردون نمیریزد
قطار اشکهای من کم از جیحون نمیریزد
با قطاری که قرار است مسافر باشم
کاش پهلوی تو در کوپهی آخر باشم