سکوت از تو صدا میشود بلند بخند
به لحظه لحظهی این روزگار گند، بخند
چه شد با تو؟ چرا میلرزی ای تاج خراسان پشت هم؟ بس کن
ندارد سینهها گنجایش اینقدر داغ و درد و غم، بس کن
چیده ام سیب و انار و گل و گلدانی را
ببرد غصه و اندوه و پریشانی را
رهایت کردم تو را و خطوط مبهم پیشانیات را
که رنج هزار خورشید را حک میکند...
پاییز رفت و شب شب چله، زمستان است
بر روی جاده نم نم برف است و باران است
سکوت شعر بلندیست زیب قامت تو
نماز برده خداوند در اقامت تو
یک مزرع بیآب و بارانم درین وادی
چیزی ندارم در بساطم غیر بربادی
درخت سیب به تنگ آمد از هیاهویم
نشسته برف به روی سپاهِ گیسویم
ای روح سرگردان من در تن نمیگنجی
در پهنهٔ اندیشهٔ این زن نمیگنجی
آیینه در چشم پریشانم مکدر شد
دنیا به زیر ابر بارانزای خود تر شد
زندگی قصهی غمگین زنی در بند است
وطنم خسته تر از مادر بی فرزند است
چرا به سوی فلقها دری گشوده نشد
سرود فجر ز گلدستهها شنوده نشد