بر پشت در سرای دزدان
پولیس ملی شده نگهبان
البرز در برابر چشمانت، آمو در ازدحام پریشانی
سیمرغ ازین معامله تب کردهست، تنها نشسته دست به پیشانی
طلوع ماه در دلتنگی نیمه شب ات باشم
به قاب چشمهایت، قرص خواب هر شبات باشم
یک طلوع سبز در دشت و کنار
یک شروع تازه در یک نوبهار
حلق سرود پاره، لبهای خنده در گور
تنبور و نَی در آتش، چنگ و سَرَنده در گور
پیوسته درد می کشم و درد می کشم
پاییز هر چه بر سرم آورد می کشم
بی تو این شهر چه اندازه غم انگیز شده
همه جا معرکه ی بازی پاییز شده
نی مژدهٔ باغ، رهگذارانِ تو راست
نی مقدمِ خیر، باد و بارانِ تو راست
مدامش غصّه و غم در کمین است
تمامش خاک و خاکسترنشین است
سرم گیج بود از جنون، ایستادی
دقیقا کنار ستون ایستادی
طفلان یتیم بی سریم ای ساقی
مرغان اسیر بی پریم ای ساقی
نشسته است و به سر فکرهای بسیارش
که روزگار چه بازی نموده در کارش