سرما...عمیق، سوزنده، سنگین!
از فنجان چای، از لباس گرم، از روزنامههای بیکار...
من تک درخت شرقی مغرب نشینم
جا مانده آنجا ریشه ام در سرزمینم
به هیچ حال نکندم دل از جهان که تو باشی
اگر چه هیچ نبودی مرا، چنانکه تو باشی
آبشار و شعر شر شر ما دوتا
نوبهار و خنده ی تر ما دوتا
اردیبهشت زادم، هم باورِ زمینم
با عشق هم سرودم، با عشق همنشینم
دل ز بند بردهگی با چنگ و دندان میکنم
از تنوری با دو دست سوخته نان میکنم
نه بیخود ریخته در این وطن خون های بسیاری
برادر! آبیاری کرده هامون های بسیاری
شکست خواب زمین پلک آسمان وا شد
سوار هودج رنگین باد پیدا شد
دست بر سرم می کشی انگشت هایت موهایم را در می دهد
گونه ام تاول زده... پای گریز ندارم...
ایستاده پس این پنجره تنها كودك
برف ها از سر و كولش شده بالا، كودك
اگر به پای تو بستند زنگ، رقصیدی
خلاف شرع، شرنگ و شرنگ رقصیدی
اسیر نابسامانی شده دل
پریشان چون پریشانی شده دل