یاد از تب و تاب موجِ دریا کردم
خوابم که نبرد آرزوها کردم
در وطن یا بیوطن، هرجا تو باشی من خوشم
آری آری من خوشم؛ حتا اگر در آتشم
زیباست دو چشمم اگر اسپند تو باشد
یکبار اگر سورهٔ سوگند تو باشد
ندیده است که چشمم سیاهچال شده
تمام هستی ام از سوختن ذغال شده
زخم را میشمرد و خون میخورد
کودکی بیست سال پیش اینجا
تنها امیدت کور سویی در اتاقی بود
آوار شد روی سرت تا غیرِ ممکنها...
یک سخن در عشق دایم قابل یادآوریست
عاشقی از ریشه ناهمساز با هر داوریست!
تمام لحظهها را با دو دستش باز جان میداد
زمین را با صدای گامهای خود توان می داد
در آن غروب خون به جگر گریه جان گرفت
وقتی رسید قصه به سر، گریه جان گرفت
فدای خیل شهیدان راه معجرتان
که شام گم شده در شامگاه معجرتان
یک رود حسرتیم، به دریا نمی رسيم
تا باغ های روشن رویا نمی رسيم
وطنم قصۀ غمگین است
بر همه بادیه و جنگل و دشت