از دل جنگل انبوه، مرا می خوانَد
کسی از آن طرف کوه، مرا می خواند
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
از نسل عقابهای سیمرغپریم
آراسته با هزار و چندین هنریم
از این غریبی از این عسرت نشسته به دود
به آفتاب خراسانی خجسته درود
تو زنگ بودی در سینهها بزرگ شدی
و از صداقت آیینهها بزرگ شدی
موسی به دین خویش، عیسی به دین خویش
ماییم و صلح کل در سرزمین خویش
سیب سرخی به روی سینی سبز، اینچنین کردهاند میزانت
اینچنین کردهاند میزانت، پیش روی هزار مهمانت
نوروز اگر با تو نشینیم
نوروز؛ دلار است اگر با تو نشینیم
سی سال و پنج سال؛ نه نوروز، نه بهار
سی سال و پنج سال؛ نه ریشه، نه برگ و بار
گهوارهای روان است بر موجهای دریا
مادر کجاست؟ شاید... در ناکجای دریا
دلم ویرانهتر از شهر بم شد
ز تهران شاعری آواره کم شد
هزار قونیه سرگردان اسیر جذبهی گیسویت
نشسته حضرت مولانا بسمت طاق دو ابرویت