چندی چو گذشت از سرِمردنِ من
چون خاک تکاند تار و پودِ تنِ من
ندیدی روزگار بد، غم نان را چه میفهمی
نیفتادی ز چشمی، دردِ باران را چه میفهمی
مگر این شام یلدا را سحر نیست؟
درختان را نگهبان جز تبر نیست؟
زنى دلتنگ و خسته
ايستاده روبروى آينه...
کاش پرسیده نبودم که کنون یا فردا
تا نمی گفت به لبخند که فردا فردا
دریغ و درد که آسان عوض نخواهد شد
جهان عوض بشود، جان عوض نخواهد شد
ای خدا آن اختر شبها کجاست
آشنای این دل تنها کجاست
دلم گرفته برایت؛ خودت خبر داری؟
که از دلم به نگاهی تو بار برداری
نفرین به زندگی که تو ماهی من آدمم
نفرین به من که پیش فراوانیت کمم
پولاد پنجه پنجره باریکه های سبز
حاجت دخیل چشم و یک رد پای سبز
بر پشت در سرای دزدان
پولیس ملی شده نگهبان
البرز در برابر چشمانت، آمو در ازدحام پریشانی
سیمرغ ازین معامله تب کردهست، تنها نشسته دست به پیشانی