من و این دغدغهٔ هی چه شود...ها چه شود
جنگ و دعوای دِه پایین و بالا چه شود
اگر که خاک شود خشت خشت گنبد چه؟
اگر فرو برود لاله زیر مرقد چه؟
از گیسوان مشکیاش، از شانه میترسی
از بیقراریهای این دیوانه میترسی
دوباره آمده ام تا دوباره جان بدهم
دوباره آمده ام پرچمی تکان بدهم
نهر بیرون زد و پای همه را در گِل ماند
شهر در پاسخ یک مسئلۀ مشکل ماند
با تو عادت کرده ام مثل زمین با آسمان
از تو بیرون نیستم، خواهی برو، خواهی بمان
جان آدمی را با درد سرشته اند
با درد زاده می شویم و با درد می میریم
انگار باید غصه تا آخر بماند
چشمان زینب تا همیشه تر بماند
ما رابينسون كروزوئه هاى بى جزيره ايم
گم شده در تنهايى خود...
دو پلکِ قوس قزح، چشمهای بارانی
مرا بپوش از این پس به جای "بارانی"
بهاران صد چمن اندیشه دارد
به باغ آرزو ها ریشه دارد
در خانه باشم بهتر است هر چند طوفان نیست
آرامش گمگشتهی من در خیابان نیست...