در شروعی خموش و مه آلود، میرسم تا به انتهای خودم
مثل این کفشهای آواره میروم باز پا به پای خودم
با قناری دوباره میخوانم
نغمههای بلند آزادی...
برون پنجره ی تیره ی همیشه ی من
نهال نو تک من، دست و پا و ریشه ی من
چندین بار پنج هزار سال چندین بار مرگ...
درون خلوت خود کرده ماه سر در چاه
و در سیاهی شب قصه ی سحر، در چاه
به حُکم چشمهایت می نویسم نامه ای دیگر
دلم را در میان نامه می پیچم پریشان تر
گفتم درختها با بوتهها برابر و همسان نمیشوند
گفتم درختها از سینه زمین چون ناله میجهند
باز آتش گام در گام تبر
راه بر خرگاهِ کاجی میزند
او را نه بد نه خوب فقط ماه میکشم
او را غم یک آدم خود خواه میکشم
نشسته برف پیری روی مویت، دلم میخواست تا باران بگیرد
تنت از خستگی خرد و خمیر است، بیا تا خانه بوی نان بگیرد
من هیچوقت به مرگ تو راضی نمیشوم
حتی برای مدت کوتاهی...
جامانده روح دختران، آنسوی دروازه
دنیای سبز و بیکران، آنسوی دروازه