شب بی تو از ستاره صدایی نمی رسد
آوای ماهتاب به جایی نمی رسد
ای ابر خشک! آبی از اين چشم تر ببر
در گوش تاک تشنه ز باران خبر ببر
شاخه بیسیب و جهان دامن پُر از سنگ است
بر سر هیچ میان دو برادر جنگ است
از فصل سرد و کوچ اجباری نمیترسیم
از مرگ سخت و مردم آزاری نمیترسیم
از باهمیِ قطره دریا میشود پیدا
برخیز، از امروز، فردا میشود پیدا
جاریست در هوای خراسان بهار تو
در ذهن کوچهها و خیابان بهار تو
کاش باشد آرزو سبزه نشین خوشبختی
برگهای زندگی پر از نگین خوشبختی
ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻭ ﺑﺮ ﺟﺎﯾﺖ ﺑﺎﯾﺴﺖ
ﻋﺰﻡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﺰﻡ ﮐﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮ ﭘﺎﯾﺖ ﺑﺎﯾﺴﺖ
نمیگریم که میترسم جهان را سیل بردارد
قرار است این بنا را صور اسرافیل بر دارد
«بیا ای دل که راهِ خویش گیریم
رهِ شهری دگر در پیش گیریم»
افتاده تا که در دل آیینهها، غزل
تکرار هر نفس شده در سینهها، غزل
در گشودم... باز شد خاموشی خاموش من
پر شد از یک لذت آوازخوان آغوش من