بیا که باغِ امیدم دوباره گل بدهد
جنون هر هیجانم شراره گل بدهد
گفت: به اخبار سیاه پشت کن
تلویزیون را خاموش کن... شال سرخ بپوش...
تو نیستی و تمامم چگونه شعر بگویم؟
پس از تو شعر حرامم چگونه شعر بگویم
باد آمد و باد صبحگاهان آمد
باد از سوی دره پیچ پیچان آمد
شبانه می رود شب می شگوفد
شبانه در دلم تب می شگوفد
پلک بر هم بگذاریم و زمستان برسد
کی به معشوقه رسیدهست که جُبران برسد
بیهوده چشمک میزند، صبح سلحشور
جز غم نمیزاید دگر، این دشت شب کور
به ذهن ابر که آمد خیال باریدن
نکرد از خودش اصلاً سوال باریدن
او دیده است، زندهگی ام رو به راه نیست
او هم که در کنارم گاه است، گاه نیست
چرخیدی و از دست دشمن سر درآوردی
سنگی شدی و از فلاخن سر درآوردی
ببند دیو سیاه و سپید را مگریز
تو نیز رستم گُردی از اژدها مگریز
شبی که زمزمۀ شعر عاشقانه کنم
سکوت عرش خدا را پر از ترانه کنم