صلح را با جنگ میآری؟ غلط!
تخم درد و رنج میکاری، غلط
بشکسته کسی ضربه به ضربه نفسم را
بستهست کسی میله به میله قفسم را
صبح آن روز که از آیینه بندان برخاست
خویش را دید به هر آیینه، حیران برخاست
گریه کن! دردت به جانم ـ صورتِ پژمردهات را
گریه کن! خشمِ گلوی سردِِ مرمیخوردهات را
هوا خنک شده و بازوانت عریان است
مرا بپوش عزیز دلم زمستان است
شاعر بیا با واژهی افشار بنویس
از واژههای تلخِ خود بسيار بنويس
حماسه آفرین درهها!
طلسم یأسی اینجا حکمفرماست...
زمانهیاست پر از خوف و شر؟ فدای سرت!
تو خوب باش، تمام بشر فدای سرت!
خشم را پايان بده، خون مرا فرياد كن
از شب و خفاشﻫﺎ جان مرا آزاد كن
بارانی بی وقتم
که خیابان ها درکم نمی کنند
تحمل کن وطن این درد درمان میشود روزی
و قصر ظالمانت سخت ویران میشود روزی
هرشب هوای کوچه دلدار می کنم
دل را تسلی از در و دیوار می کنم