این شهر هم بدون تو جایی به من ندارد
دنیای عاشقانه صفایی به من ندارد
آورده ام امشب غم پنهانی خود را
بر شانه شب قدر پریشانی خود را
کسی همیشه برایم سرود میخواند
و ماه کوچکی از نام من به لبهایش مدام میتابد
همچو شهزاده گان عهد عتیق
اندکی خشمگین و مغرورم
از پهنهی کوه میدوَم، جان دارم
به قصهی بعدِ مرگ ایمان دارم
سپردی جان به جنگ تن به تن هیچ؟
گل و پیراهن آوردند و من هیچ
زنده هستم! نفسی میرود و میآید
نفسی در قفسی میرود و میآید
مینشینی در کنارم یک زمان با ناز، باز
قصهای ناگفتهام را میکنم آغاز، باز
بغضی نشسته چهار زانو روبه رویم
می خواهد از غم های بابایم بگویم
سلام باغ معلق انگور!
سلام بر تو ای ماه!
صدایت میکنم...دیوار میلرزد، جواب اما...
درنگی بر خموشی گوش میمانم، خطاب اما...
ابراهیم! نه تو میتوانی غمها را بشكنی
تبر بزرگ را بر دوش بزرگترین غم بنشانی...