خلوتی كو كه خيالات تو آنجا ببرم
ديده بربندم و دل را به تماشا ببرم
از لابلای زخمهایم چشم روئیدهاست
از این دست گرسنه خوشههای خشم روئیدهاست
جز مرگ ناگزیر گریزی نیست، راهی نمانده است رسیدن را
عادت نمیکند دل تنهایم، هر روز نیش و طعنه شنیدن را
ساختم خانهای به دوشِ باد، مسکنی در مسیر طوفانها
پسرم روی ابر خوابیده، دخترم در زلالِ بارانها
کم کم بگوش می رسد آوازه ی بهار
شاعر بلند شو به تماشای آبشار
تو را بهار و مرا گلشن آفریده خدا
تو را روان و مرا هم تن آفریده خدا
تا کاروان شترها از سوزن رد شوند
خانه از تخم بیرون میآید...
مست عشقت دو پله رازینه را، یک قدم کرده پشت بام شدم
ایستادم به سمت آمدنت، چون درختان پر از سلام شدم
بخواب قندُلَکِ نازِ مویخُرمایی
نترس جانم! از این لشکر مقوایی
عشق ما ای عشق بی همتای ما
عالم انديشه و غوغای ما
تقدیر هم به باور من چانه میزند
دیوانه بانک بر سر دیوانه میزند
باران، باران اگرببارد
یاران من به خانه زمینگیر می شوند