در پردههایِ نازکِ شیدایی
یاری نماندهاست که بنوازد
به تبسم جادویی تو قسم
که تمام جهان من از تو پر است
شب را گریستیم، سحر را گریستیم
ما گام گامِ راهِ سفر را گریستیم
گاهی پدر شدیم و پسر را گریستیم
گاهی پسر شدیم و پدر را گریستیم
آخر زبان شعر را به غزل باز می کنیم
تا صبح سرخ حادثه پرواز می کنیم
هرچند شب است و تیرگی همساز است
ماهی به مسیر رود در پرواز است
به جان شاپرکهایت شب شعری بمان خورشید
بچرخان گردو خون مرا غزل - آتش - بخوان خورشید!
با بیوه کجا مانده نباشی کردی
او را به در خویش «تلاشی» کردی
بیا که این دل پر درد داغدیده تو را
صدا زند ز سر شام تا سپیده تو را
قطار آمد و با زوزه ای توقف کرد
غروب منتظر و خسته را تعارف کرد
پیوند دل مرا گمانم ز ازل
با چشم تو بسته حضرت عزوجل
کسی نمانده که لبخند را ترانه کند
و خود نه لبخندی است...