از صبح زود تا خود شب فکر می کنم
دارم به کار ام وهب فکر می کنم
بچه هاى كوچه هاى مان مرد خانه اند
و هر غروب شاهدان مرگ آفتاب ميشوند
بیا که گریه کنیم به تلخکامی دوشیزه گان آواره
به بی زبانی دروازه های بسته... شکسته...
رستاخیزی در طول عمر هر انسان میباید
تا زندگانیش را پهنا بخشد...
عشق است و جانکنیهاش افسانهی غمانگیز
این جنگل است جای شیر و پلنگ، مگریز!
...که صبح غرق میشوی در آینه، چنین نترس
عمیقتر به خود ببین دقیقتر ببین نترس!
بی حس و حالم آنقدر ها که، این روزها سیگار از دستم
بر روی فرش خانه میافتند، سیگار ها هر بار از دستم
گندم زرد شده در دم داسم چه کنم
اگر از سایۀ مرگم نهراسم، چه کنم؟
یک صبح روز برفی شهر پر اتفاق
در برف میدوم به بغل شور و اشتیاق
های! با یک تن، اتن کی میشود
این وطن بی «ما» وطن کی میشود
امشب تو بهانه ی من باش
ای پرنده ی کوچک!
سه شنبه شب شده و اشک بی امان شده است
دلش هوایی آغوش جمکران شده است