همین که می نشینی رو به رویم می شوی تقطیر
به دستم دانه دانه می رسد از گونه ات انجیر
دو حرف تازه نداری به من بگویی تا
بریزم از تو غزل های کهنه ام را دور
با خود تمام درد جهان را کشیده بود
بر دوش زخم دیده و اندام خسته اش
هر هفته چارشنبه گیجی و بی قراری
بی کفش در خیابان، یک دختر فراری
ای پیکِبهار! خون جگر میآیی
خاموشلب و شکسته پر میآیی
شاخه شاخه دور افتادیم دور از ریشهها
کوه غم بر دوش فرهاد و هجوم تیشهها
در آسمان بی مرز معبد همکیشان
این آشیانهٔ دیروزم... اجازهٔ پرواز در هوای تازه را ندارم...
هر میوه ای که دست رساندیم چوب شد
ما لایق بهار نبودیم، خوب شد
یا آسمان کشانده به بن بست کار را
یا رشته ای که بسته به دستت دلار را
کوچههامان پر از سیاهی بود، شهر را از عزا درآوردند
چشمهای ستارهها خندید، ماه را سمت دیگر آوردند
به نام عشق بخوان کوچه و خیابان را
به نام عشق تو آذین ببند دکان را
امید چشم بیابان فقط امام رضاست
که استجابت باران فقط امام رضاست