دل می دهم به خستگی تاک هر غروب
در لحظه های خشک و عطشناک هر غروب
امسال، سالِ شعر من و سالِ شعر من
گویا گشودهاند پر و بال شعر من
اگر میشد که دردم را برایت گریه می کردم
زمین و آسمان را پیش پایت گریه می کردم
به کوچه می برایم به کوچۀ بن بست
فریاد می زنم و مشت بر دیوار می کوبم
زنده گی وسوسه شد، یک مرضِ ساری شد
آشتی مُرد و دلم غرقِ عزاداری شد
بیا پارو بزن این قایق گم کرده ساحل را
تسلی بخش با لبخندهایت بی نوا دل را
در عذاب اندرم چو ابراهیم، مىپرم با شتاب در آتش
جستهام «نیستی» و «هستی» را نیستی، نیست آب در آتش
باید دوباره سر بگذارم به خلوتم
کارم اگر نداشته باشند راحتم
آهسته سنم بالا میرود
رنگ لباسهایم تیرهتر میشود
واژه ها شعر ناب میگردند
آب گشته شراب میگردند
تیغ استعمار ما را از وسط دو نیم کرد
اصفهان و کابل و کولاب را تقسیم کرد
غصه باران و درد باران بود، مانده بودم دگر چکار کنم؟
گفتم اینجا که جای ماندن نیست، بروم فکر کولهبار کنم