چیزی بگو به آنکه گرفتار جبرهاست
چون آفتاب بیرمق پشت ابرهاست
در گورستان های تنگ تعصب این گونه تا کی و تا چند
گورهای مرده گان خویش را بر می شمارید
بیا که این دل شیدای داغدیده، تو را
صدا زند ز سر شام تا سپیده، تو را
کسی از خلوتِ خُلوار و خاکستر نمیآید
سکوتِ ساکنان سینه در باور نمیآید
ای عشق چه تنها شدهای در نظرم تو
پامال هوس ها شدهای در نظرم تو
باد دیوانه وار می چرخد، روی دلواپسیِ شب بوها
باز آهنگ تازه ای دارد، شاخه های بلند سر به هوا
ای پراکندهتر از آب و هوا در همه جا!
هی نفس میکشم امروز تو را در همه جا
پرده از عیب کسی بالا نکن!
هیچکس را پیش کس رسوا نکن!
جان به جان من نمانده جادۀ دیگر شدن ها
چون نواری کهنه سرگردان شدن ها سر شدن ها
مثل یک پنجره یی از دل من باز شدی
شب نشین دل ما را تو سحر ساز شدی
کنار من بنشین لَختی، همیشه فرصت فردا نیست
همیشه عشق نمی تابد، همیشه پنجره ها وا نیست
کنار پنجره هر لحظه یادهای تو است
اگر چه نیستی اینجا؛ ولی فضای تو است