عید، عید وقتی تو می آیی
یادم از کودکی ام می آید...!
اندوه چیست؟ برده مرا در خلال خود
نقشی بزرگ داشتهام در زوال خود
اینجا در خلوت من و شهرزادی پیر
زیر ماهی كه به وقت نمیآید...
مرا گرفته به بر طوفان، نشسته مرگ به پهلویم
منی که سخن زمین گیرم، شکسته عینک زانویم
همت ما را نگر، همهمه بهار را
شعر و ترانه را شنو، نغمه چشمه سار را
مردی که در بامداد مرد
بغض سال ها تنهایی تکه تکه در تنش تکید...
اگر دوباره بیایی، اگر دوباره بیایی
اگر دوباره نگاهی به هستیم بگشایی
در این غروبِ غمآلود... در این جنگل
که شاخهها همه زخمی و غنچهها پرپر...
بهار آویزان شده است از درختان شهر
سر در آورده از گلدانهای سبز عید...
نوروز دختریست در بلخ
در قامت یک گل سرخ
نوروز را، با هفت میوهاش، با هفتسینِ ساکتِ سکون
در ساقههای سرمازدهی سترون، بر سفرهی سالهای سرد...
شکوفهها ز عشرت بهار میدهد خبر
ز رقص رنگرنگ شاخسار میدهد خبر