مادرانم چقدر میگریند؟ مادرانی که غرق در خوناند
دخترانی که زندگانی و مرگ... دخترانی که غرق در خوناند
هر روز می میرم غمی دشوار را بی تو
باید تحمل کرد این تکرار را بی تو
شبی که ماه در اندیشۀ تو جان میداد
نگاه مضطربت مرده را تکان میداد
پدر! هنوز عقلِ سبزِ دهکده
در آبتنیِ باران منتشر در آغوشِ آفتاب
وقتی بنای گنبد دیرینه ساختند؛
از آب و خاک و باد، بسی چینه ساختند
تو بگو تا چگونه رام کنم این زبانِ همیشهوحشی را
این هیولای خفته در هیبت، بیلگام و برهنه رخشی را
نکن ای شانه! مویش را به من بگذار بسپارد
تو ای آیینه! رویش را به من بگذار بسپارد
کاریکاتوری در سماع
درنگان از بلور گذشت...
در آستانۀ دریا سکوت بنویسید
به عالم دگر از من هبوط بنویسید
سوت و کور است خانه بی مادر، سفره ی خشک نان خبر دارد
روشنای چراغ بی جان است، سایه ی ناتوان خبر دارد
و فصل عشق دوباره ظهور خواهد کرد
تمام زندگیام را مرور خواهد کرد
به دندان گرفتم که از سر نیفتد
که این عشق از دست باور نیفتد