زندگی اشک شد از شیمهی جانم سر کرد
عشق پیدا شد و غم از دو جهانم سر کرد
کاج را امشب به جرم سربلندی ميکُشند
محشری از خون ناحق باز بر پا ميکنند
از ابتدای محرّم ندیده جز خوبی
هرآنچه دیده در این غم ندیده جز خوبی
انتظار از من به تنگ آمد سفر آغاز شد
در همه دیوار ها آواز در آغاز شد
نفس گرفتی اگر، ترس همنشین تو بود
که در چهار طرف مرگ در کمین تو بود
تا حشر به دیدار تو پرپر زده باشد
مرغی که به بام تو دمی پر زده باشد
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کاش اندازۀ تمام روزهایی که باقی مانده بین من و گذشتهام
فاصله میبود...
دنیا برای خام خیالان عوض شده است
آری، در این معامله پالان عوض شده است
با شکل و آن شمایل خوش ریخت روزگار
بسیار گل به گردنم آویخت روزگار
از دریا گریخته ام... از دریای پشت کوه...
سرم را زیر سنگ ها کردم...
در قید دنیای خالی دستی به دامان گریه
تو میرسی با تبسم در بین باران گریه