از همان لحظه های آغازین از همان روز با تو همسفرم
سوختی تا که شعله ور باشم، مثل پروانه ای به دور و برم
به اشکت آبیاری می کنی گلهای قالی را
بهاری میکنی حال و هوای این حوالی را
آفتابی از گریبان سحر افتاده بود
نقش گام یک مسافر در سکوت جاده بود
ای همه صبح روشنم، عمر مرا تو کاستی
نیست نشان زِ مهرِ تو، جان پدر کجاستی؟
عاشق شده ام! هوای من بارانیست
دریاچه اندیشه من توفانیست
شمارۀ کوپن تازه یک صد و پنج است
و سهم هر سه نفر یک حلب غم و رنج است
اسیر خنجرم این آهن نمک نشناس
که پاره میکند این دامن نمک نشناس
عجب آرامشی می آورد یاد تو، جانم یار
الهی پُر شود از عطرتو هرکوچه و بازار
سرهای تا پا خمشده از تاج میگویند
از کفر صله میبَرَند و باج میگویند
به شهر گام زنم با خود که شهر شهرهٔ من باشد
که گاه از من ویران است وَ گاه باغ و چمن باشد
مهمان یادهای تویم در دوام شب
بسیار همزبان تویم من به کام شب
میخواستم غزل بسرایم؛ نمیشود
وز کنج اعتکاف برآیم؛ نمیشود