از اين خانه، از اين ايوان مرا با خويش خواهد برد
صداى شرشر باران مرا با خويش خواهد برد
پامير، بغض گشته و پيچيده در گلو
هلمند میدود به گدايی به چارسو
ابر آمد از کرامت نام تو رود شد
دریا کران گرفت و مهیای جود شد
برایِ آمدنت شاخهٔ گلی دارم
به رفتنت اشکی...
خدایا!
اگر دروازۀ بهشتت را بر من نگشایی...
آری، برادران همگی ناتنی شدند
این سیبها، بهار نشد، کندنی شدند
حالا دلم به كوه دماوند میزند
این لحظه را به سوی تو پیوند میزند
مباد آسمان بی تو خالی بماند
و این چشمه دور از زلالی بماند
سیصدوشصتوپنج روز غریب با قطاری از این مسیر گذشت
سیصدوشصتوپنج صبح و غروب بر سر این چنار پیر گذشت
رفیقم، روزها «کار» است و شب، سگهای ولگرد است
سرم در زندگی گرم و دلم از زندگی سرد است
چشمش به در که گل پریاش را بغل کند
با اشتیاق دلبریاش را بغل کند
...و از رنج پدر زخم عمیقی در بدن زندهست
تفنگ خشمگینش - تا هنوز - آتش دهن زندهست