درگیر سایه گشته نگاه زلال من
گویا! بهار گم شده در ماه و سال من
گفت بابا: «از چه مرغی در قفس باشد مدام؟»
دید روزی مردمان و شهرها در قید و دام!
روستاییزاده باشی، حتما پیش آمده
از قریهای بگذری و سگ های "خیره"...
گهی آیینه، گاهی آب باشی
بهروی مخمل دل خواب باشی
در روضهی مکرر جانکاه اشک ریخت
آتش که ریخت از سر بام آه، اشک ریخت
عید ما شال سری بود که بر گورت ماند
تا قیامت گل سوری است که شیپورت ماند
شیر به ماه خیره شد لقمه ی آن دهن منم
تیغ دوید تا گلو چهچه تیغ و تن منم
خسته ام از عشقی که استخوانش از تقسیم اوقات است
و غم هایش را میرماند با داروی خواب آور...
هی گرفتم نقشه را طرحی دگر انداختم!
مرز را برداشتم؛ زیر و زبر انداختم
از سپید و سیاه بود اینجا
عشقبازی مباح بود اینجا
در امید از هر سو به روی من مسدود
درین حصار غمانگیز میشوم نابود
باد دور از تو طاق خواهد کرد طاقت شانه های گلدان را
می برد لا به لای شب بوها حسرت انحنای ایوان را