درود آمو!
کسی دزیده است از پیکر تاریخ رسم سرفرازی را...
برفی که روی شانهی اینمو نشستهاست
چون شیر در برابر آهو نشسته است
داد می زنند، های مرد و زن
بی خیال این، یک وجب وطن
دستههای پرنده میآیند، بروی باید و شکار کنی
آسمان را به شوک فرو ببری، بر زمین هم جسد قطار کنی
بگذر از من که دلی خسته و پر غم دارم
درد ارثی ست که از حضرت آدم دارم
چه شهری! قبله اش سنگ هبل های "تبرخورده" ست
بهارش عرصه ای از دشنه های "در جگر خورده" ست
ای گل! تو را گلدان روی میز خواهم شد
یک عمر، از تنت لبریز خواهم شد
قطرههای اشک در اندیشه دریا شدن
چشمهای پر گناهی در تب بینا شدن
با هزاران درد در آغوش تو بنشستهام
ای وطن! چون مادری و من به تو وابستهام
شبانگاهی که در قُم مژدهی شیراز دادندم
تو گویی نیک کِرداران رها کردند از بندم
شکر، خوبم، نفسی بازدم و دَم دارد
سفرهای هست؛ اگر بیش اگر کم دارد