این چنین از بس که استغنای ما کم میشود
هر پدر گم کردهی فرزند مریم میشود
تو آن عجیبِ عجیبی جزیرۀ مبهم
که در غلیظی مِه میروی فُرو هر دم
آن روزگار باز نیاید دگر مخوان
پایید شب به لانه ای من از سحر مخوان
هر کجا مرز کشیدند، شما پُل بزنید
حرف تهران و سمرقند و سرپل برنید
در میان کوچهها عطر اقاقی ریخته
خاطرات تلخ را کنج اتاقی ریخته
ليلا دیگر معشوق شعر ها نيست
که برای چشم ها، لب و گیسوانش کلمه خورد کنی…
خوب من خود را چه زیبا در دلم جا کرده ای
ماه واری در دل این برکه بلوا کرده ای
بهار رنگ ندارد به پیش دامن تو
به رقص آمده است آفتاب در تن تو
چیزی از من در تَنده پدر جا ماند
و با یک چهارم صورتزاده شدم...
یکی گمُ شد تک و تنها یکی این جاست سر درگمُ
یکی در گرمسار و دیگری در سردسیر رُم
بیکعبه گشت مکه ابابیل را بگو
فرعون سالم است برو نیل را بگو
در آسمان تلألؤ ماه و ستاره است
هر تکه ماه، دستِ یکی ماهپاره است