دیوانه جان! گل یخنم را ربودهای
تو دکمه های پیرهنم را ربوده ای
پاییز زیر بوتۀ گوجهفرنگی
روی بینی ایلیا...کنار بخاری...
باز آمده تکیده و خاموش کربلا
با رنجهای خویش هم آغوش کربلا
تا در بگیرد روشنی در نای سرمایم
میپرورم خورشید را در جان شبهایم
هرگز نکردی این کبوتر را فراموش
این بیپناه این دیدهی تر را فراموش
ببند چشم ترَت را که ناگزیر نشی
به لای بغض بپیچاندش! اسیر نشی!
یك اتفاق ساده ولی ناگهان، تویی
دردی به عمق خاطرۀ استخوان، تویی
کبوترِ صلح! ای لاشهی سرِ میزی
دروغِ محض چنانی که وحشتانگیزی
هر چند کوه کوه غرور است شاعرت
دور از تو مثل آدمِ کور است شاعرت
به چهار میخ ستم میکشد تو را بدنم
پرنده جان! نفست را رها کن از دهنم
پریده روح پریشان من میان جان کبوتر
گذشته تیر تحمل از استخوان کبوتر
امشب که گریه کردم بغض ترا عزیزم
تا کی زدست دوری از دیده خون بریزم