دست بر سرم می کشی انگشت هایت موهایم را در می دهد
گونه ام تاول زده... پای گریز ندارم...
ایستاده پس این پنجره تنها كودك
برف ها از سر و كولش شده بالا، كودك
اگر به پای تو بستند زنگ، رقصیدی
خلاف شرع، شرنگ و شرنگ رقصیدی
سکوت از تو صدا میشود بلند بخند
به لحظه لحظهی این روزگار گند، بخند
چیده ام سیب و انار و گل و گلدانی را
ببرد غصه و اندوه و پریشانی را
رهایت کردم تو را و خطوط مبهم پیشانیات را
که رنج هزار خورشید را حک میکند...
پاییز رفت و شب شب چله، زمستان است
بر روی جاده نم نم برف است و باران است
سکوت شعر بلندیست زیب قامت تو
نماز برده خداوند در اقامت تو
یک مزرع بیآب و بارانم درین وادی
چیزی ندارم در بساطم غیر بربادی
درخت سیب به تنگ آمد از هیاهویم
نشسته برف به روی سپاهِ گیسویم
ای روح سرگردان من در تن نمیگنجی
در پهنهٔ اندیشهٔ این زن نمیگنجی