
داستان کوتاه «دست شيطان»
خیرو روی گرد و خاکی که روی یگانه شیشۀ اتاق را پوشیده بود، نقش یک دست را کشید و بعد در حالی که به برادرزاده
خیرو روی گرد و خاکی که روی یگانه شیشۀ اتاق را پوشیده بود، نقش یک دست را کشید و بعد در حالی که به برادرزاده
مدتها بعد، وقتی دروازه آپارتمان 49 را شکستیم، بوی عفنی که از ذرات پوسیدۀ جسدهای خانواده معلم در فضا پراکنده شد، این واقعیت را که
در آن بعد از ظهر دوشنبه سیزده جدی ۱۳۷۲ که شبح مرگ در هیکلهای بی شمار میتوانست ظاهر شود، پدری با دخترش میبایست چهار کیلومتر
مأمور بکس اسناد و اوراقی را که به نظرش بیاهمیتترین چیز در این کرهی خاکی بود، با بیمیلیای که ویژه مردانِ میانسال، تنها و بی
هرات آمدهام. بعد از ظهرهای هرات، من و مادر هم پیاله چای سبز میشویم و مادر از مرگها، عروسیها و تولدهایی میگوید که در غیاب
کسی اگر زندانی ای داشته باشد آن سال ها در زندان “پلچرخی”، از آن زمان که تازه زندان را ساخته بودند تا آن گاه که
وسط اتاق میایستد، رویِ پای راست اش می چرخد. احمدظاهر می خواند:”امشب از باده خرابم کن و بگذار بمیرم…” دقیقا نمیداند برای کدام یک چرخیده
هَلَی، هلی باچه مه، نور دو دیده مه هَلی، هلی باچه مه، نگین سلسله مه بچه بخیر کلان شَوَه،
حاجیه خانم آرام از چهارچوب در بیرون می آید. پارچه سیاه کوچکی بالای در است. چیزی رویش نوشته نشده. جمعیت زیادی در دو سوی در
ساعت دو شب بود. خوابت نمی برد. از روی تخت بلند شدی. یک کتاب از قفسه کتاب ها برداشتی. شروع کردی به خواندن. چشمانت بسته
زن چند دقیقهای میشد که از خواب پريده بود و از شدت درد نمیتوانست دوباره بخوابد. طاق باز دراز کشیده بود. میخواست خودش را به
وقتی که رفتی تنها چهل روز در شهر دوام آوردم. آن خانه قدیمی اگر تا به حال خراب نشده خیلی تحمل داشته. امشب ماه کامل