
داستان کوتاه «عشق، جنگ و جنون»
اولین و آخرین ضربهام را زده بودم. فرید از هوش رفته بود. زیر لب پاینش چاك برداشته و خون لزجی از آن به بیرون جریان
اولین و آخرین ضربهام را زده بودم. فرید از هوش رفته بود. زیر لب پاینش چاك برداشته و خون لزجی از آن به بیرون جریان
هیچ آدابی و ترتیبی مجو/ هرچه میخواهد دل تنگت بگو مولوی روز/شفافیتی است استوار/گرفتار/ در لق لقهی میان رفتن و ماندن و کتاویو پاز یک
پرسیدی «دورهی جوانی شما افغانستان چطو بود؟» قصه میکنم. زندگی هر نسل، قصههایی داره. عجب زندگیای بود؛ سادگی و بیخبری! دههی سی ره میگُم. مه
شاخههای برهنه از دیوار کوتاه به بیرون خزیده بودند و سایهی موهومشان روی پیادهرو خاموش و مات نقش بسته بود. شب بیماهی بود و در
از پدرم پرسیدم: «وقتی فالوده درست میکنی، دستهایت را میشوری؟» پدرم چپچپ نگاهم کرد و مثل همهی پدرها پرسید: «توی این مدرسه، همین چیزها را
قصه دیروز را میگویم. شاید باور نکنید. گاهی در زندگی چیزهای اتفاق میافتد غیر قابل تصور؛ مانند خود زندگی. در تلویزیون باران میبارد. بیرون، آفتابی
بدون این که سرش را تکان بدهد به سکینه نظری انداخت، بیشتر از دو دختر دیگر فریاد می زد، طوری که رگ گردنش سبز می
بابای من در کارخانهی شیلنگسازی کار میکند؛ اما من دوست دارم یک شغلی پیدا کنم که بتوانم با آن به مردم کمک کنم. بعد از
«هاجر» نیمچرخی زد و جلو آینه عقب و جلو رفت. بلوز کشباف آبیای پوشیده بود. از همان دم در، خودم را در آینه دیدم. موهایم
صبح كه بيدار شدم با جیغی بود که از کوچه بلند شد. شاید گربهیی بود که مینالید و آخر سر هم از خواب پراندم. وقتی
نیم رویش پیدا هیست و نیست. خون از شقیقۀ چپ تا زیر زنخ اش شر زده و همانجا لخته شده است. سیما میگوید: «هنوز هم
ابرها در پیش چشمانت در حرکت اند. به یاد داری که چگونه ابرها را پله بسازی و از آن ها بروی بالا. رفته بودی روستا