
داستان کوتاه «آوای وحشیانه»
می خواهند حرف از دهنم بکشند. می خواهند حرف بزنم. می خواهند مجبورم کنند. کوششی بیهوده! نمی توانم حرف بزنم. دهان من به چاه خالی
می خواهند حرف از دهنم بکشند. می خواهند حرف بزنم. می خواهند مجبورم کنند. کوششی بیهوده! نمی توانم حرف بزنم. دهان من به چاه خالی
مدتی بود که نمیتوانست روی بغل بخوابد. رو بـه آسـمان طـاقبـاز میخوابید. شـکم بـاد کـردهاش روی او پهـن میشـد. در شـکماش شورشی احساس میکرد که
بود نبود، زیر آسمان کبود فرمانروایی بود که خود را ملکۀ عقاب می نامید. ملکۀ عقاب چشمانی بزرگ، درخشان و به هم نزدیک، بینی بلند
آن روز، روزی پردرد بود. باران دانه دانه میبارید و هوا بوی خاک میداد. ستاره ملتهب بود، دست و پایش میلرزیدند. بالا سوی من در
هفته قبل الیاس صبح روز دوشنبه با خماری شدید از کنیاک خیابان های مستقیم و طولانی بلوار 26 را رکاب می زد و در این
دستش به دستگیر در نرفت. وقتی نزدیک شد، لرزید. پاهایش سستی کرد. دستِ راستش را که به دستگیر نزدیک کرد، وحشت در جانش دوید. به
فقط پدرم پاسپورت داشت و من هیچ. نزدیک مرز ایران بودیم که پدرم ایستاد و جلوی من را گرفت. _وقتی رسیدیم تو گپ نزن.سر تو
عکس عشقت را می گذاری توی گروه، عشقت با لباس دو تکـه شـنا. اولین سیگار امروزت را به عشقش آتش می زنی. عکـس دیگـری مـی
به نظرم زن عجیبی بود. تسبیح بلندی را در دستش میچرخاند و زیـر لب زمزمه هایی با خودش میکرد. عجیب بود چون در آن سـن
پدر گفت دربین علف ها و بوته ها خـودت را پنهـان کـن. مـن”گل زرین” را پشتت روان میکنم. اگـر همـراهم باشـی ازپشـت بایسکل می غلتی.
می ایستم جلو آینهی تمام قد روبرویم. زن موطلایی که پیراهن آستین کوتاهی پوشیده و شلوار جینی به تـن دارد، صـورتم را توی آینه برانداز
احمد از وقتی 8 ساله بود دلش می خواست زن بگیرد. ایـن موضـوع را نامـادری اش یک روز صبح به او گفته بود. آن روز