نه شرم است و نه محتاج بهانه
شکست دل در این آیینهخانه
برخیز خیزابهی خزیده در آغوش آبها؟
مستی بِآفرین و دلِ صخرهها شکاف...
یک حرف نخواندیم در این کهنهخبرها
جز قصهی تکرار اگرها و مگرها
آنکه سنجیده دل تنگ حرم را با تو
به سرانجام رساندست کرم را با تو
روی تو از نسیم سحر دلنوازتر
گیسوی توست از شب یلدا درازتر
به این حواسِ پریشانم کسی به جز تو حواسش نیست
دلم گرفته و می دانم کسی به جز تو حواسش نیست...
تیر میبارد ز گردون بر تن بیجان من
تا شود سوراخ هر شب سینه سوزان من
عزیزم، این جهان شهر فرنگ است
سیاه و سرخ و سبز و رنگ رنگ است
دستم دمی که پنجره اش را تکان دهد
عیسی دمی به کالبد مرده جان دهد
پیش آمده که بستۀ جان کسی شوی
شبهای تیره، دلنگران کسی شوی
وزیده است به این سمت از جهان خبری
که صبح زود بر این خانه میکنی گذری
دست مرا بَرید، به دستان دردمند
این نامه را دهید به ایران دردمند