چه میشد در میان چشمهایم خانه میکردی
و یا در سایه دیوار من کاشانه میکردی
مردان برنو خفته در خونند ای بانوی چادر نشین کوه
همچون تنور شعله ور - هر شب - برمیکشند از آستین کوه
منی که بیست خزان آفتاب را دیدم
منی که بیست زمستان عذاب را دیدم
دوست دارم هر کجا افتد گذارت، بگذرم
کوچهها را یک به یک در انتظارت بگذرم
این حس غریبی است كه شبها تو را
بیشتر احساس میكنم
پرده ها را بكش و نقش مرا رنگ بزن
جام را سر بكش و موی مرا چنگ بزن
واژه گانم جسم و جان پارسی ست
لهجه ام روح و روان پارسی ست
صدای هِقهِق از خونگریههای رود میآید
هنوز از سینهی بتهای بودا دود میآید
وا کند آيا کسی زنجير را؟
دستهای بسته تدبير را؟
هیاهو میکند در من صدایی که رها مانده
پرستویی که از همکاروان خویش جا مانده
آیا هزار هزاران
درخت بیشه ابریشمین آواها!
اگرچه همچنان اندوه ما مردم، فراوان است
اگرچه روزگار ما جماعت، نابسامان است