خورشید گیاهان را خورده بود
ماه را... هرچه از خاک بلندتر را...
دقیقن همین که دلم را به سوی خودت می کشیدی
جمال خودت را همان جا به روی خودت می کشیدی
از در و بام زمین آزار میروید چرا
وحشت از در، ناله از دیوار میروید چرا
آی دیدار صبح ناپیدا
چشم بر راهان واههی شکوفایی تو...
مرا از سنگزارِ بُغض ویرانگر پدید آورد
ترا از تار و پود برگِ نیلوفر پدید آورد
گاه بر خندهی بیهودهی خود گریه کنم
گاه بر فرصت فرسودهی خود گریه کنم
آیا کسی موهایت را در باد دیده است؟
این شاعران بنیاد بر کن را...
تو از سقوط در پرتگاهی می ترسی
که آن طرف شانه های من است
پاسخ بده کجا ببرم خلوتم کجا
از حیط ی دو دست بلایش کنم رها
تقصیر من نبود
پاییز که از شاخه افتاد پرت شدم توی حیاطی جنگ زده...
عطر پاشیده شد خراسان را، شهر در انتظار خورشید است
نام شمس الشموس می آید، لحظه ی استتار خورشید است