زندگی خار و خشت میخواهد
نقش از خوب و زشت میخواهد
زنانی جیغ میکارند از تاریخ تان سیر اند
زنانی صد هزاران زخم خورده تلخ و دلگیر اند
دیروز سمت مغرب خون آلود، همراه بغض ثانیه ها رفتی
خورشید وار ای همه تن آتش! بر دوش سرد و خسته ما رفتی
چون زنی پا به ماه می شمرم روزها را برای دیدارت
هیجان می زند لگد به دلم شب برو غم تمام شد کارت
تو بی خانمان می دویدی، تو بودی به هرجا که دیدم
تو از دست رفتی و من هم، به زاری به پستو خزیدم
با لطف شما اهل نظر خواهد شد
از آنچه که بوده بیشتر خواهد شد
سردرگم
مانند كلافى كه...
تا کمر موهای خرما رنگ خوشبویش رهاست
ماهیان سرخ کوچک در رگانش در شناست
دستان تو سرد است آن گونه که خلوت تو
چشمان تو آیینه های بی سر تصویر سرنوشت من است
مسیرها آشوبِ رسیدن - نرسیدن که از فکرِ زمان چکیده
هنوز آنجا کسی هست...
سرگیجم از حضور دل داغدار خویش
دلگیرم از کشاکشِ بودن کنار خویش
غصه بندِ قلبم را پاره کرده بی بابا
عمه جان به دادم رس میکند جفا دنیا