سرخوش آنان که به درد دگران درمانند
نه که بر کار فروبستهٔ خود در؛ مانند
من بغض یک عروسک تنهایم
جا مانده زیر تودهای از آوار...
هوا ز عطر گلاب محمدی پر بود
تمام دشت پر از مرد و اسب و اشتر بود
فریاد زد درون خود احساس ترس را
در رهگذار خلوت آیینۀ صدا
سلام ما به تو ای شهر اولیا غزنه
سلام ما به تو ای خاک پربها غزنه
صدایی در گلویم خانه کرده
که دنیایِ مرا ویرانه کرده
اینجا، در این تلاقی خونها و شیشهها
شبهای بد بلندترند از همیشهها
واژهها ایستاده در تعظیم لب گشودند ماه بانوها
السلام علیک یا مولا، حضرت عشق، یار آهوها
کبوترهای سبز جنگلی در دوردست از من
سرود سبز میخواهند
دو سه گامی به سحر مانده، بیا برگردیم
مادرم چشم به در مانده، بیا برگردیم
بادی وزید و دشت سترون درست شد
طاقی شکست و سنگ فلاخن درست شد
این پیاده میشود آن سوار میشود
صفحه چیده میشود گیر و دار میشود