مرا شبیه هوای بهار رسم بکن
شبیه داغ دل لاله زار رسم بکن
عجب چشم سیه دارد خمار این دختر هندو
که آتش می زند در هستی ام با جنبل و جادو
نوشت عاشقم از شوق پر در آوردم
چقدر بوسه در آغاز دفتر آوردم
خیابان ها افسرده بودند
پیاده روها محکوم به مرگ...
از همان روز که از دامن مادر آمد
از همان ساعت که دایه دم در آمد
امشب آماج خروش موجهای سهمگینم
می خروشد خون رخش تازه مرگان در جبینم
خواهم تو را ای ماه و می آرم به چنگ امشب
شور شکاری تازه دارد این پلنگ امشب
داوِ آخر خلاص... باخته ای، نشکن تخته را، به سنگ نزن
مشت بر خنده رقیب نکوب، دست بر ماشه تفنگ نزن
جلوه ات در افق خاطره پیداست هنوز
یادت آرامش درد دل تنهاست هنوز
با مشت تو ای مرد مپندار زنی رفت
از کوچۀ لب دوخته گان، انجمنی رفت
درین بن بست پولادین
تن دیوار را با جسم در پیوند جاویدیست...
بار اول که دیدمت
به کوچ کشی فکر کردم...