سری که خم نشدی! التماس من! بنشین
به تختِ بختِ مدام آس و پاس من بنشین
سرم را میگذارم روی بالین، که تا شاید سراغم را بگیرد
اقلا در میان خواب دستت، بیاید نبض داغم را بگیرد:
بیار آن چه که شورید در تنم جان را
و آب کرد به رگ های من زمستان را
دلم را برده از من عطر امواج صدای تو
کدامين جاده ره دارد به درگاه سرای تو
تنهایی با تو چکار میکند
صبح تا شب خیابانها را پا برهنه و گیج قدم میزند...
از دستهای خالی خنجر گرفته مردم
در پشت سینۀ خود سنگر گرفته مردم
زمان، زمانهی رفتن به جادههای بهار است
از این فسون فسردن به سوی نقش و نگار است
یک روز آمدی به دلم با عشق با تو شروع شد سفری تازه
راهی شدم کنار تو با لبخند در جاده های پر خطری تازه
شکست بغض غمی ناگوار در حرمت
دوید اشک به سمت قرار در حرمت
هرگز از خویش نرنجان دل عابرها را
غربت از پای درآورده مسافرها را
کجا شد خندههای شاد کابل
پل سرخ و دل آباد کابل
بر بدنت شاخه نوشتم هزار
جنگل شدی...