خاکِ بیجان و بیبها بودم، دادهای با بهار پیوندم
کوچکم در برابرت بیشک، بندهی توستم خداوندم
صورت خط به خط نوربند!
می خواهم عمیق شوم خودم را در تو...
حتی که کوچ کرده ز کلکینات آفتاب
تو روشنیپرستی و آیینات آفتاب
مرا خطا بده از «گیرۀ» گرفتاری
مرا که لا اقل این قدر در نظر داری؟!
آرام بود، سوی کسی هیچسو نرفت
تنهاییام نشست، کسی سوی او نرفت
حرف از صدای جاری ایمان نمانده است
گوشی که بشنود سخن از جان نمانده است
بر گریه های این زن دیوانه سر بزن
نقاشی ام کن و به تنم بال و پر بزن
ای خنده ی تو گل زده بر گیسوان من
هم خون و هم قبیله و هم دودمان من
به صبح چشم سیاه تو عید باید گفت
به سالگرد تو عید سعید باید گفت
تردید موریانه است
میرود میان کوچکترین سلولهای مغزت
زنی در آستانه نوروز نبود؛
من هرسال مثلِ انتظاری نوروز منتظر که او برسد از راه...
خستگی از بسکه ویران کرد رویای مرا
چای دم شد تا بنوشد خستگیهای مرا