هرچند شب است و تیرگی همساز است
ماهی به مسیر رود در پرواز است
به جان شاپرکهایت شب شعری بمان خورشید
بچرخان گردو خون مرا غزل - آتش - بخوان خورشید!
با بیوه کجا مانده نباشی کردی
او را به در خویش «تلاشی» کردی
بیا که این دل پر درد داغدیده تو را
صدا زند ز سر شام تا سپیده تو را
قطار آمد و با زوزه ای توقف کرد
غروب منتظر و خسته را تعارف کرد
پیوند دل مرا گمانم ز ازل
با چشم تو بسته حضرت عزوجل
همچنان غرق به رؤیای خوشت میمانم
چشم در راه خبرهای خوشت میمانم
کسی نمانده که لبخند را ترانه کند
و خود نه لبخندی است...
تکانهدار ترین اتفاق افتاده
صدای سرد کسی دراتاق افتاده
آب عشق آورده و این خانه را جارو کنید
بعد در این حلقه گرد آیید و الاهو کنید
به روی کوچه ها بستند احساس خیابان را
نگاه خسته ی شهری که حس می کرد طوفان را
من و ذکرِ نامِ تو یا علی، که کشانی ام به هدایتی
مگر از تو چشمِ عنایتی، برسانَدَم به ولایتی