شاخه شاخه دور افتادیم دور از ریشهها
کوه غم بر دوش فرهاد و هجوم تیشهها
در آسمان بی مرز معبد همکیشان
این آشیانهٔ دیروزم... اجازهٔ پرواز در هوای تازه را ندارم...
هر میوه ای که دست رساندیم چوب شد
ما لایق بهار نبودیم، خوب شد
یا آسمان کشانده به بن بست کار را
یا رشته ای که بسته به دستت دلار را
کوچههامان پر از سیاهی بود، شهر را از عزا درآوردند
چشمهای ستارهها خندید، ماه را سمت دیگر آوردند
به نام عشق بخوان کوچه و خیابان را
به نام عشق تو آذین ببند دکان را
امید چشم بیابان فقط امام رضاست
که استجابت باران فقط امام رضاست
دیده وا از خواب سنگینت کنم
تازه ات سازم، بلورینت کنم
و این چنین که تو می میری ای سپهبدِ پیر
بجز دعا و بجز گریه زین سپاهیِ درد
خودسوزیست، چهره کمی ناشناختهست
قدری میان چهره غمی ناشناختهست
بگو! زبان بگشا گر دعا و نفرین است
که بر تو پاسخ ما هرچه هست؛ آمین است
دفترچهی بزرگ جهان بسته می شود
وقتیکه حرف نیست دهان بسته می شود