باز وا کرده نگاهت به حرم پای مرا
به ضریحت برسان دست تمنای مرا
ای کاش به جاده های کابل دریایی بیاید
با ماهیانی که رنگ شان اصلن مهم نیست...
دل تنگ شود، به نالهاش درشکنم
خاموشیِ لب به دیدهٔ تر شکنم
از اين خانه، از اين ايوان مرا با خويش خواهد برد
صداى شرشر باران مرا با خويش خواهد برد
پامير، بغض گشته و پيچيده در گلو
هلمند میدود به گدايی به چارسو
ابر آمد از کرامت نام تو رود شد
دریا کران گرفت و مهیای جود شد
برایِ آمدنت شاخهٔ گلی دارم
به رفتنت اشکی...
خدایا!
اگر دروازۀ بهشتت را بر من نگشایی...
محبوب من چنانکه غزل عاشق تو ام
در خلوتم همیشه تو ماهُور میشوی
آری، برادران همگی ناتنی شدند
این سیبها، بهار نشد، کندنی شدند
حالا دلم به كوه دماوند میزند
این لحظه را به سوی تو پیوند میزند
مباد آسمان بی تو خالی بماند
و این چشمه دور از زلالی بماند