صبرت از پای درآورده شکیبایی را
ای که سوزانده غمت لالهٔ صحرایی را
ترا من در کفن میخواهم امشب
به دور از هر چه من میخواهم امشب
ندارد سر ما تاب پریشانی سربند
چه عطری جریان دارد از آن فرق برومند!
تمام کوچهها
به سوی تو فرار کرده اند...
خلیل خواست که در راه حق جوان بدهد
بنا نبود کسی جز تو امتحان بدهد
تویی نسیم خوش راهی بهار شده
منم همیشهی دور از تو بیقرار شده
همسایگان دكان مرا هم فروختند
با مال خویش آن مرا هم فروختند
خطه ی بی ادعا، خاک جهانستان من
ای خراب آباد زارستان، فغانستان من
بغض در جام اشک می ریزد جرعه ای از سبوی پیرهنت
میرسد روی بالهای ملک غصه با رنگ و بوی پیرهنت
مرگ ميخواندم... اما... زنجيرهايى طلايى
شبيه موهاى بافته شده ى دختركم
میتوانی پرنده باشی از شاخی به شاخ دیگر
از لانهای به لانه ی دور تر...
هرجا نشسته پشت سر هر دو دم زده
بین من و تو را به خیالش به هم زده