حضور عقربه حس میشد، زمان اگرچه تعلل داشت
اگرچه درد سخن می گفت، سکوت شوق تکامل داشت
بتكان برف شانه هایم را، از زمستان خویش بیزارم
گرم کن فصل دست های مرا، باز امروز ژاله می بارم
سالها سالهای تنهایی
زخم ناسور من چه زیبایی
در سکوتِ این سنگ
که خوانندش زمین...
کبریت «خاشه»! شعله بزن، خاک را بسوز
ایل و تبار این خس و خاشاک را بسوز
بعد از هزار سال اگر باز بینمات
همزاد من! همینم و عاشقترینمات
از پسِ کوه قاف میآیم، چنتهام هست پُر ز دیو و پری
قصّههای نگفتهای دارم از خودم، از جهانِ بیخبری
بخند دخترکم، زندگانی آسان نیست
نمانده است در اینجا دلی که ویران نیست
با قلم، با قصه، با کاغذ که پیمان می کنم
خواب چندین واژه را هر شب پریشان می کنم
هر چند که جز گذار مدهوشی نیست
عشقت گذر سرد فراموشی نیست
به سکوتی که به رقص آورد امشب دل را
کاش چیزی نبرد یک شبه این منزل را
گریه ام بند نمی آید و بی تاثیر است
چند وقتی است که کار من و دل تاخیر است