میراث دار فصل تب و خشکسالی ام
بنگر که من نهایت آشفته حالی ام
در من زنان زیادی زیسته اند
زنی با شیطنت های کودکانه...
اینک طلوع کن که به سمت تو رو کنم
تا کی به بی ستارگی خویش خو کنم؟
سترونِ شب را
در گوش شاهپرک آواز میخوانم
پس از آن روز که فهمیدم عاشق شده است
پشت یک آینه بسیار دلم دق شده است
هر بنده زیر دست تو آزاد است
هر خاک به زیر پای تو آباد است
من تمام شب گریۀ زنی رامیشنوم
که در آستانۀ بلخ ماهتاب را قرص نانی میبیند
گفتی چه کار میکنی... این عشق کار نیست؟
آیا تمام کار دلم انتظار نیست؟
سکوت کرده زنی و قطار منتظر است
خزان شکسته و اینک بهار منتظر است
تقویم جمعِ روزها نیست، تقویم جمعِ مای تنهاست
امروزِ ما امروزِ بی هم، فردای ما فردای تنهاست
شمعی که از فراق تو یک عمر من چکیدم
لعنت به من که از غم و عشق تو میتپیدم
من زن افغان و غرق حیرتم
ناله ام... میراث دار وحشتم