بار اول که دیدمت
به کوچ کشی فکر کردم...
بهار دیگر از این کوچهها گذر نکند
به این ولایت بیآشنا سفر نکند
می رسد روزی که دستی ز آستین آید برون؟
دست پر مهری، نه مشت آهنین آید برون؟
این اتاق از بی تو بودن مملو از اندوه شد
آن قدر در خلوت خود ماند تا انبوه شد
پروانههای يخ زده محتاج ياری اند
محتاج آفتاب و هوای بهاری اند
ای روزهای ناخوش تب دار تکفیری
ای عصرهای بی سرود فصل دلگیری
من خودم را در حیات کوچکم نشناختم
کودکانه، واقیعأ دل را برایت باختم
حور وقتی در بهشت از عطر گل تر می شود
بر زمین می آید و اینگونه "دختر" می شود
خداوندا! ورق يكبار گرديد
نوار آخر شد و تكرار گرديد
آوازهای غمگین مادرم بود
که در بساط پدر شلوار کردیهایش...
دریا پر از بغض است، تلخ و زمهریر است
مثل بلندی های دنیا برفگیر است
ذهنم تو را همیشه به تصویر می کشید
دردی عمیق در سر من تیر می کشید